چرخهای اتومبیل همچنان بر روی جاده در حرکت. انوار طلایی خورشید بهاری جاده و اطرافش را زیر پوشش خود گرفته است و گرمای مطبوع آن به دلهای ما آرامش بخشیده است. داخل اتومبیل سکوتی پر معنا که نقبی به دلهای لبریز از عشق و امید ما دارد حاکم است و هریک از ما در حال و هوای خود سیر می کنیم. من به گذشتههای دور باز می گردم بیاد خسرو عزیزم هستم و خاطراتم را مرور می کنم. به لحظاتی که خسرو از سفرهای طولانی بازمی گشت می اندیشم، سفرهایی که به هفتهها، ماهها و گاهی به سال می رسید. از برگشتش خبر نداشتم. شرایط ایجاب نمی کرد که به من اطلاع دهد. دیدار، ناگهانی فوق العاده و وصف ناپذیر بود. اما کوتاه بود و سفر دیگری را به دنبال داشت. آخرین سفرش، سفری سرنوشت ساز بود طبق برنامه سازمان انقلابی وگسیل کادرهای رهبری به داخل. باید به صورت مخفی با هویتی دیگر به ایران می رفت. آخرین روز وسایل سفرش را آماده کردم. مثل همیشه وسایل زیادی بهمراه نداشت. طرفهای عصر بود او را تا راه آهن رم همراهی کردم. سوار بر ترنی شد که به پاریس می رفت تا از آنجا با هواپیما به سمت تهران حرکت کند. او تا آخرین لحظه نزدیک پنجره ترن ایستاده بود، من غمگین بودم و حس می کردم سفری خطرناک در پیش دارد. ترن حرکت خود را بر روی ریلها به حرکت در آورد. او که غبار اندوه را بر جانم حس کرده بود، با حرکت صورت به من نشان داد که نباید اندوهگین باشم. ترن همچنان حرکتش را بر روی ریلها ادامه داد و در نقطهای به سمت راست پیچید و آخرین واگن از دید ناپدید شد. لحظهای ایستادم و سپس نا امید و افسرده به سمت در خروجی ساختمان راه آهن حرکت کردم و از دری که روبه میدان باز می شد خارج شدم. دیدار من در رم با او در سال ۱۳۴۳ در همین نقطه بود. در این جا ۱۲ سال زندگی که همراه با عشق و مبارزه همراه بود را از خاطر گذراندم. احساس کردم که عشق خسرو و من عشقی عمیق است که با عشق به مردمم و به استقلال و آزادی سرزمین عزیزمان گره خورده است، عشقی است ناگسستنی. بخود آمدم غم و اندوه را به نیرو تبدیل کردم و همچنان برای داشتن ایرانی آزاد، آباد و شکوفا بیش از پیش به مبارزه ادامه دادم.
قبل از رفتن به ایران، خسرو به من گفت: ” گنجشک می شوم و پیش تو بر میگردم. اما او هرگز برنگشت. او مانند دیگر رفقای جان برکف مان به سوی ابدیت پرواز کرد. همه شهدای راه آزادی و استقلال، اثرات ارزشمند خود را بر پهنه سرزمین عزیزمان گستراندهاند. من امروز همچنان با رفقای خوبم در تشکیلات، پس از گذشتن از راههای پر پیچ و خم و در شرایطی بغرنج و با کسب تجاربی با ارزش راه عزیزان از دست رفته مان را همچنان ادامه می دهیم.
در این لحظه به ورودی بهشت زهرا می رسیم. دوباره هیجان بر وجودمان غالب می شود. به سمت قطعه ۳۹ راهمان را ادامه می دهیم. کنار قطعه ۳۹ که همه جان برکف راه آزادی در آنجا آرام گرفتهاند از اتومبیل پیاده می شویم. چند هفته قبل، رفقای ما از طریق دفتر حراست بهشت زهرا، محل دفن رفقای عزیزمان خسرو صفایی، گرسیوز برومند و تقی سلیمانی که در زیر شکنجه جان خود را از دست داده بودند و رفقای در خون غلتیده در شب یلدای ۱۳۵۵ – پرویز واعظ زاده از سازمان انقلابی و رفقای سازمان آزادیبخش خلقهای ایران – را پیدا کرده بودند. اما متاسفانه اسامی دو رفیق عزیز ما مهوش جاسمی و معصومه طوافچیان در لیست دفتر حراست نبود. گفته می شد ساواک جنازه بعضی از کشته شدگان را در دریاچه حوض سلطان قم (دریاچه نمک) و یا در حوض اسید می انداخت. قبرستان بهشت زهرا در تیرماه ۱۳۴۹ تاسیس شد. در مدت کمتر از ۸ سال، یعنی از تیرماه ۱۳۴۹ تا بهمن ۱۳۵۷، این قطعه از جسد به خون خفته و بهترین انسانهایی که به خاطر مبارزه علیه ستم و استثمار و به خاطر ایرانی مستقل، آزاد و آباد مبارزه کردهاند، پرشده است.
اکنون تعدادی از رفقا، قبل از ما رسیده بودند و مزار رفقا خسرو گرسیوز و تقی را با تاجهای بزرگی به شکل ستاره از گل میخک سرخ برنگ پرچم سرخ پرولتاریا به نمایش گذاشته بودند. بقیه رفقا و دوستان بتدریج به جمع ما اضافه می شدند. خانم سلیمانی مادر عزیز رفیق به خون خفته مان تقی هم می رسد.
یکی از رفقای کارگر که در کشورهای خلیج کارگری می کرد و خسرو را از آنجا شناخته بود در مورد شخصیت خسرو لب به سخن گشود، جملهای از گفتههایش که همیشه آنرا بخاطر دارم : “….. از خسرو پرسیدم چند کلاس سواد داری؟ خسرو در جوابم گفته بود چهار پنج کلاس”. خسرو وقتی با کارگران بود مانند آنها حرف میزد، مانند آنها کارگری می کرد و مانند آنها زندگی می کرد. او در شارجه و کویت بنام علی آقا رسام و یا علی نقاش معروف بود.
همسر یکی از رفقای کارگر که فهمیده بود همسر خسرو بودهام، در حالی که کودکی بنام خسرو در بغل داشت برایم این گونه تعریف کرد: در شارجه خانهای اجاره کرده بودیم، همسرم تصمیم گرفته بود خانه را نقاشی کند. به من اطلاع داد که قرار است کارگر نقاشی که از دوستانش بود بیاید و برای نقاشی خانه تدارک ببیند. این کارگر نقاش به منزل ما آمد و همسرم ضمن اینکه توضیحاتی به او داد، از او نظر خواست. خسرو رو به همسرم کرد و گفت: نظر خانمت چیست؟ او هم سهمی در این خانه دارد. تا بحال چنین جملهای از کسی نشنیده بودم. برایم عجیب و در عین حال جالب بود. بعدها فهمیدم که این کارگر نقاش چه کسی بود. او رفیق خسرو صفایی بود”.
یاد همه رفقای از دست رفته را گرامی می داریم و همان طور که با آنها عهد و پیمان بسته بودیم راهشان را تا به آخر ادامه می دهیم و غم و اندو را به نیرو تبدیل می کنیم و به مبارزه شدت می بخشیدم.
لیلا فروردین ۱۴۰۳