“ماکی”ها (۱) سر بر می آورند
“ترزا” به خاطراتش ادامه می دهد: “در اوائل ۱۹۴۳ بود که “عمو موریس” تصمیم گرفت تا گروههای “فران – پارتیزان” را تحت رهبری واحد قراردهد. در واقع مبارزه مسلحانه علیه تجاوزگران دوباره سازماندهی می شد. در این دوره مراکز زیادی از مبارزه وجود داشت. از آفریقا تا انگلستان، از “گلیست”های تحت عنوان نیروهای مبارز تا “فران – تیرو – پارتیزان”ها که از فرانسویان و مهاجران تشکیل شده بود، آماده کار بودند. برای کسب پیروزی لازم بود تمام این نیروها یک کاسه شوند. “حزب کمونیست فرانسه” می دانست که مبارزه مسلحانه تودهای واقعی، درآن شرایط خاص همان مبارزات “فران – تیرو – پارتیزان “ها (۲) است و می خواست تمام نیروها را تحت یک رهبری واحد در آورد. در موج بزرگی که در جهت سازماندهی “ماکی”ها بود، “فران – تیرو”ها استخوان بندی این نیروهای متحد در مبارزه علیه آلمانیها را تشکیل می دادند.
“عمو موریس” می دانست که نیروهای کارگری مهاجر چگونه و چه خوب سازماندهی و هدایت شده اند. اینک از ادغام آن با “فران – تیرو – پارتیزان” فرانسوی نیرویی به دست می آمد که در صف آرایی نیروهای واحد “ماکی” خود می توانست ردینوزنه قابل توجهی باشد. این ادغام با یک سلسله مشکلات تشکیلاتی نیز همراه بود. در واقع گروههایی با ملیتهای مختلف و زبانهای متفاوتی که تا آن زمان به صورت بخشهای جدا از یکدیگر کار کرده بودند دقیقا از برکت چنان شکل تشکیلاتی بود که تا آن زمان ما را از افتادن به دام دشمن و از دستگیریهای زنجیره ای مصون نگه داشته بود. همچنین فعالیتها در زمینه چاپ، تنظیم و ترجمه از زبانهای مختلف، به ما امکان بیشتری برای پخش مطمئنتر و دقیقتری در بین کارگران مهاجر می داد که اکنون باید در یک تشکیلات واحد کار می کردند.
حال که “ام. او. ای”(۳) همراه با “ف – ت – پ”(۴) تحت رهبری واحد قرار می گرفت، لازم بود در قبول یا رد کارهای سازمانهایی که باهم ادغام می شدند نیز تصمیم گرفته شود. این کار باید با توافق و تائید تمام کسانی که در این فعالیت سهم داشتهاند صورت گیرد. برای من به خوبی روشن بود که در شرایط جنگ و در یک تشکیلات نظامی نمی توان همواره به صورت دموکراتیک عمل کرد. با وجود این فکر می کردم که برای رعایت دموکراسی تا حد امکان تلاش شود. در تجربه جنگ اسپانیا دریافتم که در جریان مبارزه، حتی در شکل مسلحانه آن، تنها به صدور دستور نباید اکتفا کرد. باید کسانی که در این فعالیت شرکت دارند قانع می شدند.
به خوبی می دانستم که همه، نمی دانند این تصمیم “عمو موریس”، ناگزیر با در نظر گرفتن عوامل دیگری هم بوده است. بنابراین از زمانی که به من پیشنهاد شد یکبار دیگر به پاریس بروم تا با رفقای رهبری فرانسوی در مورد مسئله ادغام و چگونگی آن صحبت کنم، قبول کردم. مشکلات روز به روز بیشتر می شد. مدتی بود که آلمانیها متوجه شده بودند که خیلی از “فران – تیرو – پارتیزان”های جنوب، از مناطق اشغالی می آیند تا به این فعالیتها کمک کنند، ضمن این که چون از جانب دشمن شناخته شده بودند، در جنوب برای خود راه نجات یافته بودند. از این جا بود که مراقبت از خط تعیین شده بین شمال و جنوب توسط آلمانیها تشدید شده بود. آنها، نه تنها در چهار راه ها و در خیابانها، بلکه در جادههای اصلی خارج از شهر و راههای فرعی نیز پست کنترل نظامی گذاشته بودند. سفرم را به دقت تدارک دیدم. “ماتیا” که خیلی در این زمینه وارد بود، همراهی ام کرد. او تنها به کوچکترین اشکالات جادهها و نقاط عبوری خط مرزی آشنا بود، پیشاپیش به رفقای طرفدار محل، اطلاع داده بود که هوای ما را داشته باشند تا در طول سفر بتوانیم استراحت کنیم.
در واقع سفر ما خیلی طولانی بود. با ترن حرکت کردیم و بعد با اتوبوس بقیه راه را ادامه دادیم. پیاده شدن در جایی که مورد نظرمان بود، خالی از اشکال نبود. به ناچار چند کیلومتری را پیاده رفتیم و در منزلی توقف کردیم. در آنجا چیزی خوردیم و مطلع شدیم آلمانیها در حال آماده باشند و شب قبل به گروهی که از مرز می گذشتند شلیک کردهاند. گفته می شد که بر اثر شلیک، دو نفر کشته شدهاند. بنا براین بهتر بود چند ساعتی قبل از ادامه این ماجراجویی صبر کنیم.
در همان خانه چند نفر دیگر هم بودند که با ما وضع مشابهی داشتند. اما حرکت جمعی ما درست نبود، دو به دو، یا حداکثر سه به سه و در صورتی که مهماندار ما موافقت می کرد، مناسب بود خودش ما را همراهی کند و محلهایی که کمتر تحت کنترل بود را به ما نشان دهد. صاحبخانه پذیرفت که هدایت ما را برعهده بگیرد. برای عبور، نقشه منطقه را روی میز پهن کردیم و به بررسی راهها پرداختیم. سپس دراز کشیدیم که چند ساعتی بخوابیم: حدود ساعت چهار، قبل از سپیده صبح حرکت کردیم و این ساعتی بود که حتی نگهبانهای آلمانی هم خسته بودند.
با خودمان فقط کمی آب و نان و میوه برداشتیم، در یک کیف پارچهای یک جفت کفش برای عوض کردن و برخی لوازم شخصی و یک لباس خواب نازک گذاشتم، راهپیمایی طولانی بود. راهنمای ما یک دوربینی داشت و قبل از عبور از وسط جاده، از فاصله دور منطقه را مورد مطالعه قرار می داد و به مجرد این که چشمش به یونیفورم سبز رنگی می افتاد، ما را به پشت یک دیوار و یا چیزی شبیه آن هدایت می کرد. البته اگر کار به جایی می کشید و آنها چشمشان به ما می خورد، کار از کار گذشته بود و فورا شلیک می کردند.
راه زیادی رفته بودیم، تا اینکه بلاخره راهنمای ما گفت: “رسیدیم و از مرز گذشتیم” و بعد جاده را به ما نشان داد و گفت: “حالا باید این جاده را ادامه دهید. اما دقت کنید راه را اشتباهی نروید، چون امکان دارد دوباره به عقب برگرد ید. من به منزل بر می گردم، در این منطقه زندگی می کنم و اگر مرا توقیف کنند زیاد مهم نیست. شما در ادامه راه به دهکدهای می رسید”. او آن را از روی نقشه به ما نشان داد. آدرس هم به ما داد و گفت: ” در آنجا من دوستی دارم، او به شما نشان خواهد داد که چگونه راه را ادامه دهید. خداحافظ، سفرتان بخیر و موفق باشید”. اما او در واقع منظورش از “موفق باشید” کلمه اصیل فرانسوی “مرد”(۵) بود به منظور این که “شرت را کم کن”
دهکده بهیچوجه نزدیک نبود، برای رسیدن به آن باید کیلومترها راه می رفتیم. وقتی که بلاخره خانه دوست مهماندار را پیدا کردیم من دیگر داغان شده بودم. پاها و دستهایم از خستگی ورم کرده بود. دستهایم مثل متکا شده بود و پاهایم هم دیگر توی کفش نمی رفت. در راه چیزی جز آب نخورده بودم، آنقدر خسته بودم همین که سرم را روی میز گذاشتم، خوابم برد.
پس از چند ساعت که بیدار شدم ورم دستها و پاهایم کمتر شده بود، اما خستگی همچنان در بدنم مانده بود. هنوز از نزدیک ترین شهر، کیلومترها فاصله داشتیم که باید طی می کردیم تا سوار ترن شویم. البته دیگر لازم نبود تمام راه را پیاده برویم. سرویسهای ترن ما را به ایستگاه ترن می رساندند.
بلاخره موفق شدیم. در ورود به پاریس همین که به ایستگاه مترو رسیدم تا برای رفتن سرقرار سوار بر ترن شوم. با استنشاق بوی راهروهای زیرزمینی، بوی آزادی که در گذشته به مشامم می رسید در ذهنم زنده شد، اما دیگر چنین احساسی نداشتم، چراکه اکنون برعکس، مترو برای خیلی از رفقا به مثابه تله بود. وقتی پلیس گشتاپو یک پارتیزان را به تله می انداخت، دیگر در راهروهای زیر زمینی راه نجاتی وجود نداشت. بنا بر این لازم بود قبل از ورود به آن، جوانب کار به دقت بررسی شود.
بر سر قرار علاوه بر “ماتیا”، “پیر” را هم دیدم که مدتها ندیده بودم. خوشحال شدم که آزاد است و حالش خوبست. او به من گفت: “قبولاندن باز سازی تشکیلات تحت رهبری “فران – تیرو _ پارتیزان”ی فرانسوی کار آسانی نیست”. همین طور در پاریس هم این کار سخت بود. اما سرانجام همه قانع شدند به این که ایجاد تشکیلات واحد، حرکتی است درست و دارای نیروی بیشتری در مبارزه علیه متجاوزان است. از “ماتیا” جدا شدم و “پیر” مرا به خانهای در منطقه شانزدهم که یکی از شیکترین محلات پاریس بود برد. در آنجا “لویی” و بعضی از رفقای فرانسوی هم بودند. فورا وارد بحث اصلی شدیم و من گزارشی از نیروهایمان در جنوب و ارتباط با آخرین عملیاتی که انجام شده بود دادم. شب جلسه را قطع کردیم و قرار گذاشتیم صبح روز بعد آن را ادامه دهیم. من شب را در همان جا گذراندم و میهمان رفیق صاحبخانه بودم. او دوست “پیر” بود و مانند خودش یهودی بود. وقتی که تنها شدیم، نشستیم و باهم گپ زدیم. او به من گفت که کمونیست نیست. اما با یک زن کمونیست آلمانی ازدواج کرده است. او جوان و زیبا است و در نهضت مقاومت بسیار فعال است و حالا به رفیق جوانی که باهم کار می کنند علاقمند شده و وی را ترک کرده است.
شوهر تنها و ترک شده، اعتراف کرد که دیگر احساس این که بتواند در نهضت مقاومت فعالیت کند را درخود نمی بیند. او می ترسید و از گفتنش هم ابایی نداشت. او خودش را صرفا با دادن بعضی کمکها راضی می کرد و بعضی اجناس لازم و ساز و برگ برای رفقا تهیه می کرد. همچنین آپارتمانش را در اختیار رفقا قرار می داد تا از آن برای برگزاری جلسات استفاده کنند. نمی توانستم زنش را که از او جدا شده است محکوم کنم، چرا که شوهرش تنها یک خرده بورژوای خود پرست و بسیار وابسته به مال و زندگی خود بود و نمی توانست یکی از اعضای نهضت مقاومت باشد. او نمی خواست آپارتمان و اشیای قیمتیاش را از دست بدهد.
سعی کردم به او بفهمانم یک یهودی نمی تواند برای مدت طولانی همه چیزهای زیبایش را حفظ کند. اگرچه مبارزه ای مصممانه علیه نازی فاشیست، آلمانیها را در تصاحب مال و زندگی او مانند بقیه یهودیان، محدود می کند. پاسخ او این بود: “حق با توست، اما احساس می کنم خود خواهم و روحیه ام ضعیف است”. همان شب در حالی که خوابیده بودم، خواست وارد اتاقم شود. بنظرم آمد که به او زیادی رو داده بودم. او را با کلمات خشن از اتاقم دور کردم. او احتمالا به لحاظ این که با او با صمیمیت و احترام حرف زده بودم دچار اشتباه شده بود. سوالی که برایم پیش آمده بود، این که چگونه “لویی” برای برگزاری جلسهای که تا بدان حد مهم بود، چنان خانهای ر انتخاب کرده بود.
صبح روز بعد وقتی که صحبت را از سر گرفتیم، از نبودن صاحبخانه استفاده کردم و رفقای فرانسوی را نسبت به برخورد او آگاه کردم. رفقا جواب دادند که ریسک آن را به حساب می آورند، اما امکان دیگری برای برگزاری جلسه در دست نداشتند. ضمنا زنش بهترین رفیق ماست و تضمین او را کرده است. پس از این که در مورد انتقال بخشها و گروههای کاری “فران – تیرو”ها و “نیروی مهاجر کارگری” تحت فرماندهی فرانسوی توافق کردیم جلسه را خاتمه دادیم و قرار و مدار خود را با رفقایی که مسئولیت نقل و انتقالها را برعهده گرفته بودند تعیین کردیم. آن گاه روی وظایف آینده کارهای مشترک مان صحبت کردیم و به توافق رسیدیم. سپس به فرانسویها یاد آوری کردم که تجربه غنی رفقای ما و به خصوص نظامیانی که در “بریگادهای بینالمللی” جنگیدهاند نباید به خاطر برخوردهایی سبب کج فهمیهای ناسیونالیستی که جایگاهی در نهضت مقاومت ندارد نا دیده گرفته شود. می دانستم که متاسفانه بقایای شوینیسم به ویژه در بین گلیستها همچنان به چشم می خورد.
به خاطر پیشرفت برنامه ادغام، لازم بود به منطقه جنوب باز گردم. مطالب نوشته شده را همراه خود نیاورده بودم و گزارشات را صرفا به حافظهام سپرده بودم. آخرین توافقات و قرارهای تعیین شده در پاریس را به صورت رمز روی یک تکه کاغذ کوچک نوشته بودم. همان شب باید به ایستگاه راه آهن بروم و ترنی را که روز بعد به سمت جنوب می رفت بگیرم.
…………………………………………………………………
قبل از این که از پاریس به “لیون” برگردم، وظیفه دیگری هم داشتم که باید انجام دهم. لازم بود که بعضی از رفقای آلمانی را که وظیفه فعالیتهای خطرناکتری به عهده داشتند و کارشان در درون نیروهای اشغالگر بود ببینم. آنان تعدادشان کم بود، اما گشتاپو با دقت و ظرافت هرچه تمامتر در جستجوی آنها بود.
سر قرار با “بلا” رو به رو شدم. او یک رفیق زن یهودی از تشکیلات “نیروی مهاجر کارگری” در پاریس بود، مرا به “بوا دو بولونی” برد تا به رفقای آلمانی “کلمنسا” و “گاستون” معرفی کند. آن زن را نمی شناختم. او به خوبی به زبان فرانسه صحبت می کرد. اما مرد همراه او را فورا شناختم. او عضو گردان “تائلمن” در اسپانیا بود. همدیگر را با هیجان در آغوش گرفتیم.
“بلا” می توانست مرا تا سر قرار همراهی نکند. او در واقع فورا ما را ترک کرد. اما نه خیلی زود …………
مترجم:
۱) “ماکی” – مخفف است – ترکیب “فران – تیرو پارتیزانها + نیرو کارگری مهاجر” – هستههای مقاومت گروههای کوچکی از زنان و مردان مسلح بودند که علاوه بر جنگ چریکی دست به خرابکاری در جلو گیری از عملیات دشمن می زدند.
۲) Fran tireurs partisan سازمان مقاومتی مسلحانه در جنگ جهانی دوم تحت رهبری کمونیستها
۳ ) نیروهای مقاومتی مهاجر
۴ ) “ف- ت- پ” – “فران – تیرو – پارتیزان”
۵) Merde
لیلا فروردین ۱۴۰۳