عملیات پارتیزانی علیه نازی ها در فرانسه
“ترزا” فعالیت های خود را در هدایت این عملیات این گونه روایت می کند: “برخی از عملیات موفقیت آمیز در “مارسی” انجام گرفت. در “کانه بییره”، در گوشه میدان، کلیسای قشنگی سر برافراشته بود. آنجا کافه بزرگی بود که بیش از هر کس، نظامیان آلمانی با دوست دخترشان به آنجا رفت و آمد می کردند. “فران – تیرو – پارتیزان” عملیات را به این ترتیب سازماندهی کرد: “دو جوان و یک زن در مقابل در ورودی اصلی کافه، وانمود کردند که باهم دعوا می کنند، بقیه ره گذرها، اغلب بچه های خودمان بودند، جمع می شوند و چنین وانمود می کنند که جانب این و یا آن طرف درگیری را می گیرند و به این ترتیب یک و به دو کردن را توسعه می دهند. سربازان آلمانی و کارکنان کافه به طرف پنجره های کافه که رو به میدان باز می شد، نزدیک می شوند تا دعوا را تماشا کنند، به طوری که قسمت عقب کافه به کلی خالی شده بود. در این لحظه دو نفر از رفقای مرد، از فرصت استفاده می کنند و در داخل کافه، در فاصله بین پنجره ها، دو بمب مایع را قرار می دهند و بی آن که کسی مزاحمشان شود از آنجا دور می شوند.
طرفین دعوا، به مجرد این که چشم شان به مامور بمب گذاری که در حال دور شدن از کافه بود می افتد، به در گیری خود خاتمه می دهند. لحظاتی نمی گذرد، تماشاچیان به درون کافه بر میگردند و میدان هم از تماشاچیان معمولی خالی می شود. درست هنگامی که سربازان و افسران آلمانی به داخل کافه برگشته بودند، انفجار رخ می دهد، اما شدت انفجار به حدی بود که هیچ اثری از بطری های منفجره در کافه نیمه ویران، باقی نماند، زیرا که شیشه پنجره ها، هزاران تکه شده بود.
نتیجه این عمل اهمیت خاصی داشت، زیرا زنان بدکاره در “مارسی”، پس از این حادثه که طی آن عده ای کشته و یا زخمی شده بودند، از گشت و گذار با آلمانی ها خود داری می کردند. فکر کردیم، بجا است که به همین ترتیب محل اقامت افسران، سربازان و جاسوسان “گشتاپو” را هم زیر ضربه بگیریم. اما متوجه شدیم پس از حادثه کافه، محل های عمومی تحت نظر قرار گرفته است. به این ترتیب هدف را تغییر دادیم.
کمی دورتر از بازار، نزدیک بندر، آخر خط تراموای بندر قدیمی “استاک” قرار داشت. هرروز در راس ساعت ده، ترموا، آلمانی ها را برای تمرین به محل اردو می برد. مردم به خاطر نفرتی که از آلمانی ها داشتند، در آن ساعت از سوار شدن بر ترن خودداری می کردند. یک روز صبح، همراه با افسران و سربازان آلمانی، دو زن هم با کیف خریدشان که پراز سبزی و میوه بود، سوار بر تراموا شدند. زنان با حالتی طبیعی کیف را کف ترموا قرار داده و در حالی که تراموا به حرکت خود ادامه می داد، آنان با آرامش شروع به حرف زدن کردند.
در اولین ایستگاه تعداد کمی از اهالی “مارسی” پیاده شدند و آن دو زن هم در حالی که کیف خرید شان را ظاهرا در تراموا جا گذاشته بودند از تراموا پیاده شدند. تراموا به حرکتش ادامه داد و پس از چند متر که جلو رفت روی هوا بلند شد و بیست و هفت کشته و پنج زخمی به جا گذاشت. راننده تراموا و شاگردش خوشبختانه در بین زخمی ها بودند که در بیمارستان بستری شدند. این امر باعث شد که آنان از انتقام جویی آلمانی ها در امان بمانند.
پس از ضربه جدید، “گشتاپو” مراقبتش را بیش از همه جا، متوجه وسایل نقلیه عمومی شهری و راه آهن کرد و لازم بود همگی ما که در کار رفت و آمد بودیم از خودمان مراقبت کنیم، به خصوص من که برای برقراری تماس با شهرهای منطقه جنوب دائما در سفر بودم. در ارتباط های غیر مستقیم از پیک استفاده می کردم، اما مواردی هم پیش می آمد که لازم بود با این یا با آن مسئول، مستقیما ملاقات کنم و برای انجام وظیفه محوله از سوی “عمو موریس”، تمام و کمال عمل کنم. اینک زمان دقت و توجه هرچه بیشتر، به معنای واقعی به وجود آمده بود.
فعالیت هامان را در “مارسی” و در “لیون” که مهمترین شهرهای جنوب بود، متوقف نکردیم. دوباره به همان فکر قبلی مان برگشتیم و عملیات تخریبی را در هتلی که مقر بخشی از فرماندهی و محل زندگی افسران “ورماخت” و “اس – اس” ها بود به اجرا درآوردیم. هتل تحت مراقبت بود، اما می دانستیم خیلی از زنان بدکاره، برای دیدن آلمانی ها به آنجا در رفت و آمدند. بنا بر این کافی بود زنی با آرایش غلیظ همراه مردی که یونیفورم آلمانی برتن دارد وارد هتل شود. مرد که آلمانی صحبت می کرد، با چمدان قشنگی از پوست کرگدن که ظاهرا ساخت آلمان بود، اما در واقع کار یهودی های ما بود، وارد هتل شدند.
نسبت به ضربه ای که به تراموا وارد کرده بودیم، تلفات این بار کمتر بود، اما کشته شدگان همگی افسر بودند و انعکاس آن در میان مردم خیلی زیاد بود. خشم آلمانی ها از این عمل بیشتر از آن بابت بود که متوجه شدند چمدانی که در آن بمب کار گذاشته شده بود ساخت آلمان است.
تکرار ضربات “فرا – تیرو – پارتیزان” شور و شوق کارگران اهل “مارسی” را بر انگیخته بود. خیلی ها مایل بودند که حتی به طور فردی هم که شده دست به چنین کارهایی بزنند. در نتیجه حمله به سربازان آلمانی و “اس – اس” ها رو به افزایش بود. فرمانده آلمانی ها گیج شده بود، زیرا که نه تنها ضربه زدن ها و خرابکاری ها زیاد شده بو، بلکه مفقود شدن مرموز سربازان آلمانی هم بیشتر شده بود، که اغلب هم در بندر قدیمی اتفاق می افتاد. از طرفی حتی “اس – اس”ها هم در راهروهای پیچ در پیچ زیرزمینی بندر قدیمی، جرات نمی کردند در پی گمشده های خود بروند.
گروه ما در نهایت، کار خود را ادامه می داد و من همواره با “جوما” زندگی می کردم. رابطه من با او و خانواده اش بیش از هر زمان دیگر صمیمانه بود. “جوما” هر هفته به منزل بر می گشت و هر بار چیزی برای خانواده اش می آورد. مدتی بود که مرا هم به حساب می آورد. او به فرانسه دست و پا شکسته ای می گفت”: “خانم کلودیا، این خانه تو هم هست و تو می توانی هر چیزی را که می آورم برداری و بخوری”. وقتی که “جوما” این حرف را زد، دیدم زنش رنگش پرید. هر چقدر او سخاوتمند و صمیمی بود، زنش پول دوست بود. از طرفی من بایستی بیشتر با زنش زندگی کنم تا با “جوما”. بنا بر این سعی من بر این بود که با زنش رابطه دوستانه ام همواره حفظ شود. سعی می کردم در خوردن امساک کنم، چون می دانستم آذوقه ای را که مرد به خانه می آورد، زن بدون اطلاع او در بازار سیاه می فروشد.
گاه می شد که شب ها سری به پایین بزنم تا از انبار، برای “پارودی” که بیمار بود چند تا تخم مرغ و برای بچه های رفقا چند تکه شکلات بردارم.
نه تنها دوستی “جوما” نسبت به من جلب شده بود، بلکه نظرات سیاسی اش هم تغییر کرده بود. به خاطر می آورم، زمانی که آلمانی ها به سیاه پوستان به جای نان، برنج می دادند و مقدار آن را هم پس از مدتی، کم کرده بودند، با “جوما” در این مورد صحبت کردم و او را متوجه این نکته کردم که آلمانی ها حق چنین کاری را ندارند و درعین حال هم نمی توانند انتظار داشته باشند که افراد، مثل سابق برایشان کار کنند. مسلما وقتی کسی کمتر غذا بخورد، کمتر هم می تواند کار کند. “جوما” براین نکته تعمق کرده بود و چگونگی را با همکارانش در میان گذاشته بود. به این ترتیب وقتی دوباره سهمیه برنج را کم کردند، او و همکارانش همگی اعتراض کردند و گفتند به همین نسبت هم کارشان را کم خواهند کرد، که آلمانی ها، مجبور به عقب نشینی می شوند و قول می دهند، از هفته بعد همان سهمیه سابق را برقرار کنند.
“جوما” در حالی که سخت خوشحال بود و می خندید ، چگونگی را برایم تعریف کرد و پیروزی ای را که به دست آورده بودند، سرمست شان کرده بود. او چند شب بعد، در اتاقم را زد و با لحنی مرموز از من خواست به اتاقش بروم: او با زنش به رادیو لندن گوش می کردند. به او توصیه کردم، ایستگاه دیگری که جالب تر است و به زبان فرانسه است را بگیرد. رادیو مسکو را به او توصیه کردم. او به توصیه ام عمل کرد و بعدا به من گفت : رادیو مسکو حقیقتاً جالب تراز رادیو لندن است، اما همیشه موفق به گرفتن آن نمی شود.
………
در دوران مخفی هدایت “فران -تیرور – پارتیزان” و نیز در زندگی مخفی، هر کجا که زندگی می کردم همواره در اتاقم را باز می گذاشتم، چه زمانی که اتاق مبله داشتم و یا درهتل زندگی می کردم. هیچ وقت درهای کمد و یا چمدانم را قفل نمی کردم و هیچ چیزی را که ایجاد خطر کند در اتاقم نگه نمی داشتم. همین طور در منزل “جوما”، همه چیز را جلوی چشم می گذاشتم. روی میز در کنار ماشین تحریر، ورقه هایی که روی آن داستانی از ایتالیایی ترجمه شده بود، قرار داشت. در عوض همیشه وقتی که می بایستی در یک مدت زمان کوتاهی اجناس مخفی را پیش خودم نگه دارم، سعی می کردم یا زودتر آن ها را از آن جا خارج کنم و یا این که در محلی که تصورش برای کسی ممکن نبود پنهانشان کنم. این که من درها را هرگز قفل نمی کردم باعث خوشحالی “جوما” و زنش شده بود و این را نشانه اعتماد من به خودشان تصور می کردند.
کارها به طور دلخواه پیش نمی رفت. به خصوص که با پیش آمدن بیماری برای “پارودی” عزیز، دچار مشکلات جدی شده بودیم. او دچار بیماری شده بود و ما نمی دانستیم که چه کنیم و چگونه او را درمان کنیم. این مشکل را هم رفقای یهودی حل کردند. پیک آن ها “رایا” یک رفیق یهودی چک را می شناخت که پزشک معروفی بود و در بیمارستان مارسی کار می کرد. خود “رایا” هم زخم معده داشت که تحت معالجه همین پزشک قرار گرفته بود. در مورد “پارودی”، با او صحبت کردیم. او هم قبول کرد “پارودی” را در بیمارستان بستری کند، با این شرط که ما هم پوشش مناسبی برای بیمار درست کنیم.
……
“پارودی” پس از دو ماه از بیمارستان مرخص شد و کاملا بهبود یافته بود. به نظر می آمد ده سال جوان تر شده است و ما از این بابت خوشحال بودیم. به خصوص این که فورا می توانست کارش را از سر بگیرد.
اشکال کار ما در این بود که هر روز همدیگر را می دیدیم و بعضی اوقات “بحران” به این یا آن رفیق سرایت می کرد. تا آن جا که مربوط به رفقای ایتالیایی می شد، در درجه اول من بودم که باید به آنان کمک کنم. “بحران”های سیاسی به این صورت بود که اغلب با “عمو موریس” در گیر اختلاف می شدند و ترجیح می دادند که به ایتالیا بروند. بعضی بحران های عصبی هم ناشی از شرایط سخت و یا ترس بود. گاه نیز اشکال از جاه طلبی و حسادت در رهبری بود. مشکل تنهایی زیستن هم یکی دیگر از عواملی بود که رفقا را دچار بحران می کرد. به طوری که هیچکس از شر این نوع بحران ها در امان نبود و حتی برای یک بار هم شده بود به آن گرفتار می شد. حتی رفقای خوب، کسانی همچون “بارونتینی”، “کامن”، “پارودی” و بقیه، از زمره بهترین رفقای ما از این بحران ها در امان نبودند و اما من موفق شدم از دست بحران بگریزم شاید به این خاطر که باید به دیگران کمک می کردم و فرصت نبود که خود دچار بحران شوم.
به هرحال وضع در “مارسی” درحال تغییر و فعالیت های مختلف علیه اشغالگران رو به گسترش بود. اما آلمانی ها تصمیم گرفتند درس خوبی به مردم مارسی بدهند.” ص۳۸۵.
مترجم:
نکنه مهمی که در این بخش از خاطرات “ترزا” مورد تاکید قرار می گیرد این است که کارگران با تمام وجودشان سوسیالیسم را درک میکنند و پذیرای آن هستند. “ترزا” که خود از کودکی کار کرده بود و در نوجوانی کارگر کارخانه بود این مسئله را بخوبی درک می کرد. کمک “ترزا” به “جوما” در این یک جمله بود: ” تو با کمک بقیه کارگران می توانید سهم کامل برنج تان را که حق شما است از آلمانی ها بگیرید. وقتی کارگران از این مبارزه موفق بیرون آمدند “جوما” فهمید کارگران باید و قادرند در مصافی گسترده تر علیه استثمار و ستمی که خود با گوشت و پوستشان لمس کردهاند قدم بردارند، اما برای چنین پیکاری باید مسائل و مشکلات را پیگیری کنند.
کارگران نسبت به طبقات دیگر ویژگیهای خود را دارا هستند. امروز خط “آلترناتیو کارگری در ایران” نتیجه شناخت از شرایط و وضعیت کارگران در ایران است.
لیلا بهمن ۱۴۰۲