فعالیت با حزب کمونیست فرانسه
“ترزا” چنین حکایت می کند: “بلاخره تصمیم گرفتم در مهاجرت با “عمو موریس”(۱) کار کنم. برای برگشتن به فرانسه “پتن”(۲) و به “مارسی” باید با یک تامین نامه عبور قلابی، از خط مرزی تعیین شده می گذشتم. به مجرد ورود، با رفقای “حزب کمونیست فرانسه” و با رفقای ایتالیایی که به طور جدی در جستجوی محلی برای زندگی ام بودند، تماس گرفتم. قرار شد با زن و شوهری که ایتالیایی بودند، به طور موقت زندگی کنم. شوهر در بندر کار می کرد و زن در خانه. این رفقا از اهالی استان “توسکانا” و اگر اشتباه نکنم از اهالی شهر “لیورنو” بودند و “ایلیو بارونتینی ” را خوب می شناختند. آن ها در یک زیر زمین زندگی می کردند که شامل یک اتاق خواب و یک آشپزخانه بدون پنجره بود. آب و توالت هم داخل راهرو قرار داشت.
رفیق زن به من پیشنهاد کرد که باهم روی تخت خواب دو نفری شان بخوابم، اما از آنجا که می دانستم او نسبت به شوهرش حسود است، ترجیح دادم روی زمین آشپزخانه دشکی بیندازم و آن جا بخوابم. شب پس از شام و گفتگو با رفقا، وارد آشپزخانه شدم که با روشن شدن چراغ متوجه شدم حیوان کوچکی در حال دویدن است. آن یک عقرب بود که از چراغ ترسیده بود و پا به فرار گذاشته بود. رفیق زن به من گفت در مارسی گاهی از این حشرات پیدا می شوند. ترس بر من غلبه کرد و قبول کردم روی تختخواب دو نفری آن ها بخوابم. روز بعد دست به کار شدم و دور تا دور رختخوابم را آب کلر ریختم و دو باره به رختخوابم به آشپزخانه رفتم………
از طرف حزب کمونیست فرانسه به من وظیفه داده شد، فعالیتهای “نیروی کارگری مهاجر” را رهبری کنم. رهبری را از “مارسی” آغاز کردم و با مهاجرین کشورهای مختلف ارتباط برقرار کردم. برای این منظور نخست از رفقا، هسته کوچکی به وجود آوردم. برای کم شدن خطر دستگیری زنجیره ای، تشکیلات را به صورت کاملا مجرد سازماندهی کردم. برای مدت طولانی با یک رفیق زن یهودی که از “حزب کمونیست فرانسه” به من معرفی شده بود و همین طور با بقیه رفقای داوطلب بریگادهای بینالمللی که زندگی مخفی داشتند، کار کردم.
تا مدتی فعالیت ما بیشتر شامل ترجمه نوشته های حزبی به زبانهای مختلف بود که در بین مهاجرین پخش می شد. این کار بسیار حساس و خطرناک بود. خیلی از رفقا فکر می کردند که پخش اعلامیه و روزنامه ارزش استقبال از این همه خطر را ندارد. اما من همچنان بر این عقیده بودم که آنان به اهمیت نشریه کم بها می دهند. اگر می خواستیم علیه دروغ پردازی های فاشیست ها مبارزه کنیم، برای سازماندهی احتیاج به وسیله داشتیم. آن هم به ویژه در شرایطی که برای برقراری ارتباط، حتی امکان تشکیل جلسه هم نداشتیم. نشریه تنها رابط بین ما و رفقا بود. نه تنها رهنمود دهنده و وسیله انتقال خبر، بلکه تنها وسیله سازماندهی هم بود. مسائل بسیاری وجود داشت که باید گفته می شد و توضیح داده می شد. تهاجم به شوروی تمامی چشم اندازهای سیاسی و فعالیت کمونیست ها را تغییر داده بود.
اولین رفیقی که می خواست با من کار کند “پابلو بارونتینی بود. همچنین رفیقی به نام “آپولونیو د کاروالهو” اهل آمریکای جنوبی بود که با تمام مهاجرانی که زبانشان اسپانیایی بود رابطه داشت . با توجه به آینده نگری و احتمال آغاز جنگ مسلحانه علیه تجاوزگران، “بارونتینی” را فرد مفیدی می دانستم و از تجارب او در جنگ پارتیزانی “اتیوپی” آگاه بودم – اگر آنچه که در اسپانیا انجام داده بود را نیز به حساب می آوردم، آن وقت روشن می شد که او کادر پر ارزشی بوده است.
وظیفه امداد سرخ در ارتباط با خانواده های دستگیر شده نیروی کارگری مهاجر را به عهده او گذاشتم. بی شک این کار برای او یک فعالیت ایده آل نبود، اما این امکان وجود داشت که در ازاء کارش پول کمی دریافت کند تا بتواند زندگیش را بگذراند، بی آن که مجبور شود دستش را به سوی کسی دراز کند، که در شرایط او باعث تحقیرش می شد. از سوی دیگر فعالیت کردن در امداد سرخ در سرزمین اشغال شده به دست نازی ها، فعالیتی دور از خطر نبود.
همه به من فشار می آوردند که به آمریکا بروم. رفقای فرانسوی و ایتالیایی که در آنجا بودند برایم پول می فرستادند تا بتوانم حرکت کنم. تا این که “لونگو” هم از ایتالیا به من توصیه کرد که حرکت کنم. او به من اطلاع داد که، نمی فهمد چرا نمی خواهم به آمریکا بروم. اما من که به هیچ عنوان قصد رفتن به آمریکا را نداشتم، جواب دادم، ترجیح می دهم بمانم و برای “عمو موریس” کار کنم. پول هایی را که پیاپی دریافت می کردم به حزب می دادم تا این که در جهت فعالیت در ایتالیا استفاده شود.
فعالیت “برویار” (۳) در فرانسه، همچون فعالیت غیرقانونی در ایتالیا نبود. بیش از هر چیز من ایتالیایی بودم و فرانسوی نبودم و طرز تفکر و نوع تربیت سیاسی ایتالیایی را داشتم. بنا بر این عادت به مراقبت و مخفی کاری از تجارب گذشته، به من اجازه می داد که درعین بودن در میان مردم و در بین رفقا، بطور جدی کار حزبی را از زندگی شخصی ام و فعالیت یک گروه را از گروه های دیگر و… جدا کنم .
این کاری بود که رفقای کشورهای دیگر، حتی بهترین و آماده ترین آن ها از نظر سیاسی غالبا قادر به انجام آن نبودند. چراکه از تجربه کافی برخوردار نبودند و به چنین روش هایی عادت نداشتند. من می دانستم که خطر همیشه موجود است. همواره امکان داشت نه تنها آزادیم، بلکه زندگی را نیز از دست بدهم. وقتی به این مسئله فکر می کردم ترس از مرگ را با جمله “سوگند پونتیدا” که اغلب آن را در دوران بچگی به صورت نثر تکرار می کردم به یاد می آوردم: “بندگی، در برابر مرگ است”، بله بندگی نازی ها همان مرگ بود. در دنیایی که نازی ها حکومت می کردند، من نه می خواستم و نه می توانستم زندگی کنم و برای همین فکر می کردم بهتر و منطقی تر است که خطر مرگ را پذیرا شوم تا شاید از پیروزی آنان جلوگیری کنم.
مشکلاتی که در اولین ماه های مبارزه مخفی، علیه تجاوزگران نازی با آن دست به گریبان بودم بسیار بود. اساسی ترین آن ها مخفی کاری و محل زندگی بود که تقریبا همیشه یکی به دیگری مربوط بود.
در “مارسی”، پس از زندگی در “آشپزخانه عقرب ها ” رفیق “پارودی” محلی را در یک شرکت روستایی خارج از شهر برایم پیدا کرد. در آنجا یک خانواده ایتالیایی از مدت ها پیش به فرانسه مهاجرت کرده بودند، به نگهداری خوک اشتغال داشتند. اولین شبی که رفقا مرا به آنجائی که من آن را “خانه خوک ها” نامیدم برده بودند به من گفتند: “حد اقل مطمئنی که در این جا غذا می خوری”. سرویس های ما در تدارک پوششی برای ما بودند، زیرا که فعالیت ما به زودی تغییر می کرد. همان طوری که پیش بینی کرده بودم، تنها کافی نبود دوباره به نیروی کارگری مهاجر وصل شد، بلکه می باید تمام کارگران را برای جنگ مسلحانه علیه اشغالگران به حرکت در آورد.
برای سازماندهی این وظیفه جدید، احتیاج به یک کار تدارکاتی بسیار دقیقی بود که شامل پیدا کردن و تهیه امکانات استتاری می شد. رفقا به من گفتند فقط چند روزی در خانه خوک ها بمانم تا پس از بررسی و مراقبت کامل، ارتباط شان را با من برقرار کنند و اسناد و اطلاعاتی در اختیارم بگذارند. زن و شوهر دهقانی که از خوک ها نگه داری می کردند، مرا به اتاق کوچکی هدایت کردند و سفارش کردند تا زمانی که خبرم نکردهاند همان جا بمانم….. آن ها به من گفتند، دختری نزد شان کار می کند که نمی توانند به وی اطمینان داشته باشند. در طول روز نباید سر و صدا می کردم و یا به پنجره نزدیک می شدم، باید حتی عطسه ام را حبس کنم و برای فین کردن هم ایجاد سر و صدا نکنم. برای کارهای “ضروری” لگنی در دسترس بود که می توانستم از آن استفاده کنم. اما شب وقتی دخترک می رفت می توانستم به توالت بروم…..
چند شب بعد “پارودی” آمد و مرا از آنجا برد. از زن و شوهر صاحبخانه که از من نگه داری کرده بودند قلبا تشکر کردیم. آن ها بسته بزرگی کتلت، از گوشت خوک هایی که برایم آن همه ترس به وجود آورده بودند به ما دادند. به عقیده “پارودی” کتلت خوک هدیه پر ارزشی بود……
مدارکم برای “پوشش” هنوز آماده نبود و تا آماده شدن آن، به یک خانه آزاد و بدون خوک که متعلق به خانواده “ایومونتان” بود رفتم و در آنجا ماندم. “ایو مونتان” آن زمان مثل حالا مشهور نبود. او در سال ۱۹۴۱ که در اوج جوانی بود، به خاطر این که از طرف آلمان ها دستگیر و به آلمان فرستاده نشود، سعی می کرد تا جایی که ممکن بود کمتر به خانه اش برود. او در شهرهای کوچک آواز می خواند و در پیش پرده ها، اعلام برنامه می کرد. بنا براین اتاقش تقریبا آزاد بود. پدر و مادرش از رفقای خوب ضد فاشیست بودند که مانند بسیاری از مردم باید به “مارسی” مهاجرت می کردند آن ها با میل و رغبت مرا پذیرفتند.
…… به کمک خواهران “ایو مونتان” که آرایشگر بودند، موفق شدم متناسب با پوشش جدیدی که رفقا برایم تدارک می دیدند قیافه ام را تغییر دهم. خواهران “ایو مونتان” زیر ابروهایم را برداشتند و حالت جدیدی به صورت و چشمانم دادند. سپس موهایم را با آب اکسیژنه رنگ کردند و آرایش موهایم را در مقایسه با فرم همیشگی آن به کلی تغییر دادند.
تغییر بدان حد بود که وقتی در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم…… به این ترتیب چهره ام عوض شد، آماده هویتی جدید شدم و آغاز به فعالیتی کردم که بسیار خطیر و با مسئولیت بود. برای شروع فعالیت لازم بود قبل از هر چیز سربازانی را که در اسپانیا می جنگیدند و یا توانایی و تجربه ای در کار نظامی داشتند پیدا کنم. اگر برای آزادی آن هایی که در اردوگاه بودند امکاناتی وجود نداشت، لازم بود برای فرارشان راهی جستجو می کردیم.
با کمک رفقای متخصص ایتالیایی، پوشش های لازم برای کادرهای جدید تهیه کردیم و “سوراخی” پیدا کردیم تا آن ها را حد اقل در آن جا به طور موقت اسکان دهیم. مشکلتر از سازماندهی، فرار زنان از اردوگاه بود. زنان برای کار ما بسیار مفید و لازم بودند. در این بین خانه “ایومونتان” را ترک کردم. در” لو کانه” در اطراف “مارسی ” با کمک رفیقی اتاقی را در خانه سیاه پوستی پیدا کردم. “جوما” اهل “ماداگاسکار” بود. او به عنوان آشپز در کشتی کار می کرد. این خانه که جلوی آن باغچه ای بود، به اندازه کافی دور افتاده و منفرد بود. زن “جوما” اسپانیایی بود. آن ها با دختر کوچک شان زندگی می کردند.
من خود را به عنوان نویسنده داستان بچه ها معرفی کرده بودم. از آن جا که مادر بچه کمی فرانسه می دانست و پدرش به کلی بی سواد بود، به من پیشنهاد کردند به بچه شان درس بدهم و او را در انجام تکالیف مدرسه اش کمک کنم. زن و شوهر نه تنها هویت واقعی مرا نمی دانستند، بلکه قبل از اینکه اتاقک بالای خانه شان را به من بدهند، “جوما” از من خواست قسم بخورم کار سیاسی نمی کنم، که جز این چاره ای نداشتم. علاوه بر اجاره خانه مبلغی هم برای پانسیون می پرداختم.
به این ترتیب به عنوان نویسنده داستان بچه ها، پوشش و گریزگاه مناسبی برای خود دست و پا کرده بودم. نیاز من به یک “پوشش” و محلی برای زندگی، واقعاً امری جدی بود، زیرا که حزب کمونیست فرانسه به من وظیفه داده بود تا گروه های “فرانتیرو پارتیزان” که اولین گروه های عملیاتی علیه اشغالگران بودند را سازماندهی کنم.” “انقلابی حرفه ای” ص. ۳۳۷———-
۱- عمو موریس: موریس توروز رهبر حزب کمونیست فرانسه
۲- فرانسه پتن: بخش جنوبی فرانسه که حکومت ژنرال پتن بود – پس از هجوم نیروهای هیتلر به پاریس، ژنرال نخست وزیر فرانسه با آلمان از در سازش در آمد، پاریس و بخش شمالی فرانسه تحت حکومت آلمان نازی و بخش جنوبی تحت حکومت ژنرال پتن با نظارت آلمانی ها به دو قسمت تقسیم ش – مترجم (۳) فعالیت “برویار” – به زبان فرانسه “برویار به معنی مه است. آن زمان به فردی که مخفی می شد، گفته می شد: آن شخص به “رویار” می رفت. در اینجا به معنی فعالیت مخفی است – مترجم.
۴ – در شماره های آینده “رنجبر” به این نوشته واقعی که به تاریخ مبارزات جنبش کمونیستی در اروپا و همچنین به از خود گذشتگی کمونیست ها در مبارزه با نازی – فاشیست ها در ایجاد گروه های پارتیزانی اشاره دارد . ادامه این مقاله د از این جهت برای ما کمونیست های ایران اهمیت دارد که با مطالعه همه جانبه آن می توانیم شرایط سخت سال های ۱۳۶۰ و از خود گذشتگی نیروهای چپ را، که در سخت ترین شرایط در ایران ماندند و به مبارزه خود ادامه دادند را ارزیابی کنیم و برآنان ارج گذاریم – مترجم
لیلا آذر ماه ۱۴۰۲