دست هایم را بگیر ای دوست!
پاهایم توانِ راه رفتن را ندارد
خونی اندک در رگم جاریست
پوستم من، استخوانم، کودکی بی خانمانم مادرم پستانِ بی شیرش خشکیدست
دست هایش نا ندارد
دیده اش یارایِ دیدن را ندارد
استخوان است، پوست است
– چون من-
سیه چُردَست
ــ چون من ــ
به رنگ تیره ی این خاکِ داغِ ننگ خوردست
به رنگ تیره ی این خاکِ تفتانست
که از اندوهِ بی پایانِ فقر و تابش خورشید
سراسر سینه چاک و در فغانِ بی امان است.
دست هایم را بگیر ای دوست!
سهمم را بده!، سهمم را تو بستان!
آب و خاکم …آه …
دانه هایِ زینتِ این خاکِ پاکم را تو بستان
ــ که اکنون ــ
زینت است دستانِ از ما بهتران ، گردن بلوران،
سینه چاکانِ شبانِ جشن و سوران، میگساران ، بی غمان،
جغدانِ خفتان روزِ شب پروازِ در آواز… دست هایم را بگیر ای دوست!
زِبی بذری ، زِ بی آبی ، زمینم خشک گردیدست
زِ کارِ تن ـ روان فرسایِ بیگارانِ معدن هایِ الماس و ذغالِ سنگ
درونِ حفره هایِ سرد و وحشت زا
دلِ خاکم تهی گردیده ، می لرزد از ضعف ، -چون من-
دست هایم را بگیر…ای دوست .
عباس دهقان آدینه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۷۵ خورشیدی ۱۷ مه ۱۹۹۱ میلادی