اریک هابسبام، مورخ مارکسیست، در کتاب خود به نام «عصر بی نهایت ها: تاریخ جهان ۱۹۹۱-۱۹۱۴ »، با توجه به نزدیک شدن به قرن بیست و یکم، نشان داد که دلایلی برای نگرانی وجود دارد که قرن جدید ممکن است حتی تهدید کنندهتر از پیش ( یعنی از «عصر بی نهایتها») برای بشریت باشد، قرنی که با جنگهای جهانی، درگیریهای قدرتهای بزرگ و رکود اقتصادی همراه بود – و در آن بشریت برای اولین بار با امکان نابودی خود مواجه شد. با این حال، او نتیجه گرفت که با نگاه به آینده، قرن جدید (و هزاره) خطرات حتی بزرگتری را به همراه داشت.
ملاحظات سال ۱۹۹۴هابسبام «ما در جهان زندگی میکنیم»
پروسه توسعه سرمایهداری مسلط در دو و یا سه قرن گذشته توسط اقتصاد غول آسای فنی-علمی از بیخ و بُن دگرگون شده است. ما می دانیم، یا حداقل منطقی است که فرض کنیم، که این امرنمی تواند تا بی نهایت ادامه یابد. آینده نمی تواند ادامه گذشته باشد و نشانه هایی وجود دارد، چه به لحاظ عوامل بیرونی و چه درونی، که به نقطه بحران تاریخی رسیده ایم. نیروهای تولید شده توسط اقتصاد فنی-علمی اکنون به اندازه کافی بزرگ هستند که محیط زیست، یعنی پایه های مادی زندگی بشر را نابود کنند. ساختارهای خود جوامع بشری، حتی برخی از پایههای اجتماعی اقتصاد سرمایهداری، با فرسایش آنچه از گذشته بشری به ارث بردهایم، در آستانه نابودی قرار دارند. جهان ما هم در خطر انفجار از درون و هم انفجار از برون است. این باید تغییر کند.
نمی دانیم به کجا می رویم. ما فقط می دانیم که تاریخ ما را به این نقطه رسانده است و اگر خوانندگان با استدلال این کتاب موافق باشند، چرا. با این حال، یک چیز واضح است. اگر قرار است بشریت آینده ای مشخص داشته باشد، نمی تواند با طولانی کردن گذشته یا حال باشد. اگر بخواهیم هزاره سوم را بر این اساس بسازیم، شکست خواهیم خورد. و بهای شکست، به عبارتی جایگزین جامعه تغییر یافته با تاریکی است.
هابسبام در حال حاضر در مورد خطر اصلی، تردید چندانی باقی نگذاشته است یعنی «ایمان آسمانی به اقتصادی که در آن منابع به طور کامل توسط بازار کاملاً نامحدود، تحت شرایط رقابت نامحدود، در اختیار شرکتهای بیش از پیش متمرکز قرار گرفته است. مهمترین خطرات چنین سیستمی، احتمال «عواقب جبران ناپذیر و فاجعه بار برای محیط طبیعی این سیاره، از جمله نژاد بشر که بخشی از آن است» می باشد.
موضع هابسبام در آن زمان به شدت مورد انتقاد قرار گرفت، حتی از سوی بسیاری از چپها، با توجه به سیر توسعه سرمایهداری بهعنوان مقولهای بیش از حد «بدبینانه» ارزیابی شد. امروز پس از یکربع قرن همانطور که نگرانی هایی که او در آن زمان بیان کرد، مشهودتر است. با وجود این، چنین واقع گرایی در نزدیک شدن به شکست سرمایه داری در عصر ما هنوز از سوی روشنفکران چپ در کشورهای ثروتمند متصور نیست، حتی در مواجهه با چندین دهه حمله نئولیبرالی همراه با رکود اقتصادی، مالی شدن، نابرابری فزاینده و زوال محیط زیست. یکی از پاسخ های رایج اشاره به مفهوم جنبش دوگانه پولانی (Polanyi ) است که در آن اسطوره تکرار شونده یک جامعه بازار خودگردان، ناگزیر به جنبش های دفاعی برای محافظت از جامعه و محیط زیست منجر می شود. این همان امید برگشت لیبرالیسم یا سوسیال دمکراسی را تقویت میکند. به عبارت دیگر این باور را حفظ میکند که شکستهای سرمایهداری بینظم را میتوان با بازگشت به سرمایهداری تنظیم شده، عصر کینزی جدید مقابله کرد– گویی تاریخ متوقف شده است.
به هر حال امید بستن به یک حرکت دوگانه از این نوع، چهار واقعیت مادی را انکار می کند. اول، سوسیال دموکراسی تنها تا زمانی که تهدید جوامع سوسیالیستی موجود وجود داشت و قدرت اتحادیه پابرجا بود، پدید آمد و تداوم یافت و بلافاصله با نابودی هر دو از بین رفت. دوم، نئولیبرالیسم امروز در خود سرمایه داری، در مرحله سرمایه انحصاری-مالی ریشه دوانده است. عصر اولیه تسلط سرمایه صنعتی، که اقتصاد کینزی بر آن استوار بود، اکنون گذشته است. سوم، سوسیال دموکراسی در عمل متکی به یک نظام امپریالیستی بود که با منافع اکثریت عظیم بشریت در تضاد بود. چهارم، دولت لیبرال-دمکراتیک و تسلط یک طبقه صنعتی-سرمایه دار ظاهراً روشنفکر که مایل به درگیر شدن در یک توافق اجتماعی با نیروی کار است، عمدتاً یادگاری از گذشته است که پایه های ساختاری آن کاملاً ناپدید شده است.
حتی زمانی که احزاب سوسیال دموکرات در این شرایط به قدرت می رسند و قول می دهند که در درون سیستم کار کنند و سرمایه داری مهربان تر و ملایم تری ایجاد کنند، همیشه در این مرحله طعمه قوانین حرکت سرمایه داری می شوند. همانطور که مایکل یتس (Michael Yates ) می نویسد، در چارچوب یک سرمایه داری شکست خورده: «امروز، غیرممکن است باور کنیم که حتی پروژه متوسط سیاسی و اقتصادی که اتحادیه های کارگری و احزاب سیاسی زمانی از آن استقبال کردند و به تحقق آن کمک کردند، احیا شود.»
در به اصطلاح چپ لیبرال، برخی، رویکرد گسترده تکنولوژیک-مدرنیزاسیون را اتخاذ کرده اند که عمدتاً روابط اجتماعی را نادیده می گیرند. در اینجا، در یک جبر تکنولوژیک مطلق، انتظار می رود فناوری دیجیتال، مهندسی اجتماعی، و مدیریت لیبرال خردمندانه حاکم شود. چنین متفکرانی استدلال می کنند مطلق گرایی سرمایه داری نئولیبرال که به فاجعه پایان ناپذیر اشاره می کند، درست است. اما سرمایهداری را میتوان، احتمالاً از بالا، به گونهای تغییر داد که با هر ضرورتی، حتی کنار گذاشتن سود و انباشت، مطابق با الزامات فنآوری کنونی سازگار باشد. در این مفهوم، آنچه از سیستم باقی میماند، چارچوبهای برهنه شرکتها و بازارهایی خواهد بود که در واقع فاقد هرگونه جنبه طبقاتی یا محرک فراگیرمیباشند، یعنی صرفاً موتورهای کارآمد بشمار میآیند.
همانطور که لورگن راندرز(Jørgen Randers )، یکی از نویسندگان اصلی محدودیت های رشد، سال ۲۰۱۲ در پیش بینی از جامعه جهانی چهل سال بعد – ۲۰۵۲ اعلام کرد که “سرمایه داری اصلاح شده” که در اواسط این قرن ظهور خواهد کرد «سیستمی خواهد بود که در آن رفاه جمعی فراتر از منافع فرد ی قرار می گیرد.» سرمایهداری اصلاح شده تحت هدایت «دولت خردمند» که توسط تکنوکراتها هدایت میشود، در همان حال با «دموکراسی کمتر و آزادی بازار کمتر» مشخص میشود. راندرز به جای اینکه مستقیماً با شکستهای سرمایهداری روبرو شود – اگرچه او چهل سال رکود اقتصادی را برای قدرتهای بزرگ اقتصادی و ادامه فقر در “بقیه جهان” پیشبینی میکند – چنین پرسشهایی را تا حد زیادی بیربط با دیدگاه خود از جهان در سال ۲۰۵۲ میداند. او پیشبینی میکند که واقعیت غالب، نسخهای کارآمدتر و پایدارتر (اگر از نظر فیزیکی محدودتر باشد)، از جهان سرمایهداری کنونی خواهد بود.
با این حال، در مدت تقریباً هفت سالی که از نگارش کتاب او می گذرد، روشن است که پیش بینیهای راندرز از هر نظر اشتباه بوده است. وضعیت پیش روی جهان از نظر کیفی جدی تر از سال ۲۰۱۲ است، در زمانی که راه حل های تدریجی و تکنوکراتیک برای تغییر آب و هوا هنوز برای بسیاری حتی در میان چپ ها امکان پذیر به نظر می رسید و زمانی که دولت لیبرال-دمکراتیک کاملاً باثبات به نظر می رسید. امروزه، در شرایط تسریع تغییرات اقلیمی، ادامه رکود اقتصادی، تحولات سیاسی، و بیثباتی ژئوپلیتیکی فزاینده، واضح است که چالشهایی که جهان با آن مواجه است، بیشتر از آنچه مدرنسازان مترقی زیستمحیطی مانند راندرز تصور میکردند، فاجعهآمیزتر و دورانسازتر خواهند بود. اکنون انتخاب های پیش روی ما بسیار سخت تر است.
در واقع، تاریخ نسبت به همه این گونه تلاشها نسبت به ارائه پیش بینیهای دقیق از آینده ناسازگار بوده است، بویژه اگر آنها صرفاً روندهای کنونی را گسترش دهند و بخش اعظم بشریت و مبارزات آنها را از صحنه خارج کنند. به همین دلیل است که دیدگاه دیالکتیکی بسیار مهم است. سیر واقعی تاریخ را هرگز نمی توان پیش بینی کرد. تنها چیزی که در مورد تغییر تاریخی قطعی است، وجود مبارزاتی است که آن را به پیش می برد و خصلت ناپیوسته آن را تضمین می کند. چه انفجارها از درون و چه انفجارها از برون ناگزیر به وقوع می پیوندند و جهان را برای نسل های جدید متفاوت از نسل های قبلی می کنند. تاریخ به سیستمهای اجتماعی متعددی اشاره دارد که به محدودیتهای توانایی خود برای تطبیق روابط اجتماعی جهت امکان استفاده منطقی و پایدار از نیروهای تولیدی در حال توسعه رسیدهاند. از این رو، گذشته بشری با دورههای پسرفت و به دنبال آن شتابهای انقلابی که همه را پیش از آنها فرا میگیرد، پر شده است. همانطور که مورخ محافظهکار یاکوب بورکهارت (Jacob Burckhardt) در قرن نوزدهم اعلام کرد، «بحران تاریخی» زمانی رخ میدهد که «بحرانی در کل وضعیت اشیاء ایجاد میشود که شامل تمام دورانها و همه یا بسیاری از مردمان یک تمدن میشود.… روند تاریخی ناگهانی و به شکل وحشتناکی شتاب می یابد. به نظر می رسد تحولاتی که قرن ها طول می کشد، مانند فانتوم ها در ماه ها یا هفته ها از بین می روند و محقق می شوند. او این را «شتاب بخشیدن به فرآیندهای تاریخی» نامید.
بورکهارت در اصل انقلابات اجتماعی را در نظر داشت، مانند انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹. این شتابی از تاریخ بود که، همانطور که مورخ فرانسوی مدرن ژرژ لوفور(Georges Lefebvre) توضیح داد، بهعنوان یک سلسله انقلابات گسترده آغاز شد که با سرعت وحشتناکی از یک انقلاب اشرافی به انقلاب بورژوازیی و به یک انقلاب مردمی و سپس یک انقلاب دهقانی جهش یافت – در نهایت شخصیت یک “بلوک، یک چیز واحد” تاریخی را به خود گرفت که به ظاهر غیرقابل تصرف مینمود، که بسیاری از تاریخ جهان را تغییر داد. آیا چنین شتاب انقلابی از تاریخ، هرچند در مقیاسی غیرقابل مقایسه بیشتر، می تواند در قرن بیست و یکم اتفاق بیفتد؟ اکثر مفسران نظام در کشورهای هژمونیک امپریالیستی جهانی، بر اساس تجربه و دیدگاه محدود خود به تاریخ، پاسخ نه خواهند داد. با این وجود، انقلابات همچنان در کشورهای پیرامون نظام جهانی به وقوع میپیوندند و حتی اکنون نیز تنها با مداخلات اقتصادی، سیاسی و نظامی امپریالیستی سرکوب میشوند. علاوه بر این، شکست سرمایهداری در مقیاس سیارهای امروز، تمام تمدن و حیات روی این سیاره را که ما میشناسیم، تهدید میکند. اگر تغییرات جدی ایجاد نشود، دمای جهانی در این قرن 4 درجه یا حتی 6 درجه سانتیگراد نسبت به دوران ماقبل صنعتی افزایش می یابد و شرایطی را به وجود می آورد که کل بشریت را به خطر می اندازد. در همین حال، سرمایه داری افراطی امروزی به دنبال مصادره و محصور کردن تمام پایه های هستی مادی است، تقریباً کل مازاد خالص اجتماعی را از بین می برد و محیط طبیعی را برای منفعت مستقیم عده ای اندک غارت می کند.
نتیجه مستقیم روابط اجتماعی سرمایهداری، چالشهای مادی که اکنون بشر با آن مواجه است، بیشتر از هر چیزی است که قبلاً دیده شده است یعنی انباشت سرمایه همراه با انباشت فاجعه. در حال حاضر صدها میلیون مردم تحت چنین شرایطی به مبارزه علیه این نظام کشیده شدهاند که اساس یک حرکت جهانی جدید به سوی سوسیالیسم را ایجاد می کند. در کتاب خود « آیا طبقه کارگر جهان را تغییر می دهد؟» یتس (Yates ) پاسخ می دهد بله، می تواند. اما تنها میتواند این کار را از طریق مبارزه متحد کارگران و مردم که هدف سوسیالیسم واقعی را دارند، انجام دهد.
ممکن است اعتراض شود که سوسیالیسم امتحان شده و شکست خورده است و از این رو دیگر به عنوان آلترناتیو وجود ندارد. با این حال، مانند اولین تلاشها برای سرمایهداری در دولت شهرهای ایتالیا در اواخر قرون وسطی، که به اندازه کافی قوی نبودند که در میان جوامع فئودالی که آنها را احاطه کرده بودند، بقای خود را حفظ کنند، شکست اولین آزمایشها در سوسیالیسم چیزی جز تولد دوباره احتمالی آن را پیشبینی نمیکند. شکلی جدید، انقلابیتر و جهانیتر که شکستها را بررسی میکند و از آنها درس میگیرد. حتی در شکست، سوسیالیسم این مزیت را نسبت به سرمایهداری دارد: انگیزه آن تقاضا برای «آزادی به طور کلی» است که ریشه در برابری اساسی و توسعه پایدار انسانی دارد. توسعه – دقیقاً منعکس کننده آن مناسبات اجتماعی جمعی است که ناشی از ضرورت تاریخی و مبارزه بی پایان برای آزادی بشر است که برای بقای انسان در عصر ما حیاتی است.
ژوزف شومپیتر (Joseph Schumpeter )، اقتصاددان محافظهکار بزرگ، که به عنوان وزیر دارایی اتریش در وین سرخ، مدتی با دولت سوسیالیست متحد شده بود و از همه طرف مورد حمله قرار گرفته بود، یک بار نوشت که سرمایهداری به دلیل «سنگینی شکست اقتصادی از بین نخواهد رفت. “، بلکه به این دلیل که “موفقیت بسیار” آن در پیگیری اهداف محدود اقتصادی خود، پایه های جامعه شناختی وجود آن را تضعیف کرده بود. شومپیتر گفت: «کاپیتالیسم «ناگزیر» شرایطی را ایجاد میکند که در آن نمیتواند زندگی کند و شدیداً به سوسیالیسم بهعنوان وارث بلافصل آن اشاره میکند». معلوم شد که او از بسیاری جهات درست می گفت اگرچه نه به آن شکلی که او انتظار داشت. توسعه جهانی سرمایهداری انحصاری و مالیسازی که توسط همان نئولیبرالیسم ضدانقلابی که برای اولین بار در پاسخ به وین سرخ در سالهای بینجنگ به وجود آمد – در زمانی که خود شومپیتر بازیگر اصلی بود – اکنون پایههای مادی را تضعیف کرده است، نه چندان از خود سرمایه داری، بلکه از جامعه جهانی و بوم شناسی سیاره ای. نتیجه ظهور «جو، خصومت تقریباً جهانی» با نظم اجتماعی غالب میباشد، هرچند که در شرایط آشفته حال حاضر نه به عنوان مخالفت با خود سرمایه داری بلکه با نئولیبرالیسم. این تضعیف اساس وجود انسان توسط سرمایه داری است که در نهایت کارگران و مردم جهان را وادار می کند تا به دنبال راه های جدیدی به جلو باشند. یک جنبش فراگیر و طبقاتی به سوی سوسیالیسم در این قرن امکان تحولات کیفی جدیدی را باز خواهد کرد که هرج و مرج جامعه بازار سرمایه با رقابت انحصاری، نابرابری منتها درجه و حرص و آز نهادینه شده آن نمی تواند ارائه دهد. این دربرگیرنده فناوری سوسیالیستی است که در آن، هم اشکال فناوری به کار رفته و هم اهدافی که برای آن در نظر گرفته شده، در سویههای اجتماعی هدایت میشوند، بر خلاف منافع فردی و طبقاتی؛ چشمانداز برنامه ریزی دراز مدت دمکراتیک را در تمام سطوح جامعه نشان میدهد و اجازه اخذ تصمیمات و توزیعات را خارج از منطق رابطه مالی فراهم میکند. سوسیالیسم در رادیکالترین شکلش برابری ماهوی، همبستگی اجتماعی و پایداری اکولوژیکی را در مد نظر دارد، هدف آن اتحاد – نه صرفاً تقسیم کار است.
زمانی که توسعه انسانی پایدار، نه در ارزشهای مبادله، بلکه در ارزشهای استفاده و نیازهای اصیل انسانی ریشه داشته باشد، آنجاست که پیشرفت تاریخی را تعریف میکند، آینده که اکنون بسته به نظر میرسد، به روشهای بیشماری باز میشود و امکان راههای کاملاً جدید و کیفیتر را فراهم میکند. این را میتوان در انواع اقدامات عملی مورد نیازی که انجام شدنی است اما تحت شیوه تولید کنونی کاملاً حذف شده است، مشاهده کرد. این عدم امکان فیزیکی، یا کمبود مازاد اقتصادی، که بیشتر آن در حال حاضر هدر رفته است، نیست که مانع کنترل دموکراتیک سرمایه گذاری، یا ارضای نیازهای اولیه – هوا و آب پاک، غذا، پوشاک، مسکن، آموزش و پرورش، مراقبت های بهداشتی، حمل و نقل و کار مفید — برای همه باشد. این کمبود دانش فنی یا ابزار مادی نیست که از تبدیل ضروری بوم شناختی به اشکال پایدارتر انرژی جلوگیری می کند. این تقسیم بندی ذاتی بشریت نیست که مانع تشکیل انترناسیونال جدیدی از کارگران و مردمان علیه سرمایه داری، امپریالیسم، و جنگ میشود. همه اینها در دسترس ماست، اما مستلزم دنبال کردن منطقی است که مخالف منطق سرمایه داری باشد.
کارل مارکس مینویسد: «بشریت ناگزیر تنها وظایفی را که قادر به حل آن است تعیین میکند، زیرا بررسی دقیقتر همیشه نشان میدهد که خود مشکل تنها زمانی به وجود میآید که شرایط مادی برای حل آن از قبل وجود داشته باشد یا حداقل در جریان شکلگیری باشد. ضایعات و افراط سرمایه داری مالی انحصاری امروزی، همراه با توسعه ابزارهای ارتباطی جدید که امکان هماهنگی، برنامه ریزی و اقدامات دموکراتیک انسانی بیشتر از هر زمان دیگری را فراهم می کند، نشان می دهد که راه های بی شماری به سوی یک دنیای واقعاً برابر و محیط زیست پایدار زمانیکه جهان از قید و بند سرمایه رها شود، وجود دارد. پاسخ به بحران های پیش روی ما هم اجتماعی و هم زیست محیطی است. آنها مستلزم تنظیم منطقی متابولیسم بین انسان و طبیعت تحت کنترل بشریت مرتبط هستند – بازسازی و حفظ جریان ها، چرخه ها و سایر فرآیندهای حیاتی اکوسیستم های سالم، محلی، منطقه ای و جهانی (و زیستگاه های گونه ها) – مطابق با نیازهای کل زنجیره نسل های بشری است. سرچشمههای اصلی کنش انسان در طول تاریخ، در تلاش برای آزادی انسان و مبارزه برای تسلط بر روابط ما با جهان نهفته است. اولین مورد در نهایت برابری و اجتماع را طلب می کند. دوم، توسعه انسانی و پایداری است که اگر در واقع بشریت بخواهد آینده ای داشته باشد، در نهایت باید برای پیشرفت جمعی براین مبارزات تکیه کند.
برگرفته از مانتلی ریویو