سیاسی های “زندان روکت”
” ترزا” به دنباله خاطراتش این گونه حکایت می کند: “متوجه شدم اسم رفیقی را که نمی شناختم “میشل” است. به زودی پی بردم، زندانیان سیاسی از او حذر می کنند. مایل بودم بدانم چرا. یکی از رفقا گفت: “او یک بورژوا است”. اما در گروه ما خیلی ها هم بودند که بورژوا بودند. یکی دیگر به من گفت: او از مردان زیاد خوشش می آید. در حالی که در “روکت” همه زن بودیم. بنا براین چه علتی داشت که همه از او دوری می کردند؟ در حقیقت “میشل” بیش از این که بورژوا و بیش از حد شیفته مردان باشد، تابع هیچ نظمی نبود و از هر نوع تشریفاتی گریزان بود، مضافا این که او خودش را به خاطر قضاوت دیگران محدود نمی کرد. او با خانواده اش قطع رابطه کرده بود، به خصوص با پدرش که یک مقاطعه کار بزرگ حمل و نقل و طرفدار دولت بود. مادر و برادرش به دور از چشم پدر چیزهایی برای او به زندان می آوردند. وقتی که همدیگر را شناختیم او احتیاج به یک خمیردندان داشت، اما پول خرید آن را نداشت. به او پول دادم، در عوض او وقتی که مشکل مرا در رابطه با نداشتن یک پیراهن خواب فهمید، از مادرش خواست که یکی از پیراهن خواب هایش را بیاورد. با وجود کنترلی که پدرش بر روی دخل و خرج خانه داشت، اما در منزل او این قبیل چیزها همیشه پیدا می شد.
به این ترتیب از “میشل” یک لباس خواب مناسب و بعد هم یک ملافه دریافت کردم. پیراهنی که تا مرگش دوام داشت.
از طریق “یلا” فهمیدم که “لویی” از دستگیری ام مطلع شده است. من هم به نوبه خود از بلا خواستم که به “عمو موریس” اطلاع دهد که سفارشم را به کلکتیو فرانسوی بکند. آن ها از موقعیت من در حزب همچنان بی اطلاع بودند و من هم فکر می کردم، توضیح زیاد در این مورد چندان محتاطانه نباشد. نیاز داشتم از “کلمنسا” هم خبری به دست آورم، زیرا او آلمانی بود و نمی توانست در روکت بماند. “روکت” زندانی بود که حد اقل به طور رسمی تنها به زندانیان فرانسوی اختصاص داشت. بنا بر این نه “بلا” و نه دیگران، هیچ گونه خبری از او نداشتند.
در “روکت” هم مانند اردوگاه “ریو کرو” بین رفقای زن مدام بگو مگو و رقابت وجود داشت. در این جا موضوع برسر اختلاف نظر بین کمونیست های کشور های مختلف بر اساس طرز تفکر “نهضت مقاومت” بود، زیرا که تعداد خارجی ها کم بود. آن ها هم مثل من و “بلا” عضو حزب کمونیست فرانسه بودند و به دلیل مشابه، آن ها را هم زندانی کرده بودند. رقابت، بیشتر ناشی از نوع کار محول شده و وظایفی بود که آنان در “نهضت مقاومت” داشتند: بین سندیکالیست ها و سیاسی های واقعی، بین جوانان و پیران، بین روشنفکران و کارگران و بین افراد حرفه ای حزب و بورژواها.
به همه این مشکلات، درک متفاوت از چگونگی برخورد به مسائل در زندان راهم باید اضافه کرد. توافق کردیم تقاضا کنیم تا سیاسی ها همگی با هم در یک کارگاه باشیم، به عوض این که با زندانیان عادی قاطی شویم و به پنج گروه تقسیم شویم و شب ها در سلول های مختلف با عادی ها باشیم. یک خواهر روحانی که در حقیقت بیشتر می فهمید، سعی کرد دختران جوان تری را که به علت فعالیت در بازار سیاه و به علل دیگری که پس از ساعت حکومت نظامی دستگیر شده بودند در سلولی که سیاسی ها بودند جای دهد. او سفارش می کرد که نگذاریم اینان تحت تاثیر دزدان حرفه ای، زنان بد کاره و معتادان قرار بگیرند که بخش اعظم زندانیان عادی را تشکیل می دادند.
بنا به اصرار من اگر تصمیم می گرفتیم که همگی با هم باشیم، می توانستیم تعدادی کلاس های آموزشی را سازماندهی کنیم- همان گونه که بقیه تمایل داشتند نمایشنامه و کُر تهیه کنیم. در عین حال می توانستیم بسته هایی را که از بیرون می رسید بهتر تقسیم کنیم و ارتباط با خانواده، با رفقا و وکیل مان را بهتر و منظم تر تدارک ببینیم.
چگونه می توانستیم به این خواست ها برسیم؟ به نظر من لازم بود مبارزه را بین زندانیان عادی بکشانیم. از موارد استثنایی که بگذریم، این ها وضع شان بد تر از ما بود. ما از کمک های دائمی خانواده و رفقا در خارج بهره مند بودیم، حتی من هم چند هفته ای بود که به طور منظم از یک خانواده مهاجر ایتالیایی – هرگز نام این رفقای خوب و سخاوتمند را ندانستم و اکنون با تمام وجود از آنان تشکر می کنم – بسته هایی دریافت می کردم. بسته ها غنی نبودند زیرا که مهاجران ما از امکانات کافی برخوردار نبودند، اما به هر حال شامل چیزهای لازمی بود که می توانستم با آن به زندگی خود همچون بقیه رفقا ادامه دهم. وضع زندانیان عادی غیر از این بود. آن ها در اوایل بسته های مواد غذایی زیادی دریافت می کردند، اما به تدریج بسته هاشان کم می شد. بعضی از آنان با وجود پول فراوانی که در دفتر زندان داشتند، بعد از چند ماه ناگزیر بودند به اصطلاح تسمه هاشان را سفت کنند و با “سوپ” و نان غیر قابل خوردن زندان بسازند.
آنان گاهی اعتراض می کردند و ظرف غذا را بر می گرداندند. اما این کارها را ناگهانی و بدتر از آن، این که فردی انجام می دادند. به رفقا پیشنهاد کردم، به من بپیوندند و یک جریان اعتراضی زندانیان سیاسی را علیه “سوپ” زندان سازمادهی کنیم. سیاسیها در اصل موافق نبودند، اما موفق شدم متقاعدشان کنم. برایشان توضیح دادم، در این صورت مدیریت به این نتیجه می رسد که این ما هستیم روی عادی ها تاثیر گذاشته ایم و ممکن است تصمیم بگیرد ما را از آن ها جدا کند و همه سیاسی ها را در یک گروه جمع کند. با بعضی از زندانیان عادی که فقیرتر و گرسنه تر بودند صحبت کردیم و به آنان پیشنهاد کردیم تا در اعتراض علیه “سوپ” زندان، همه باهم، هم زبان حرکت کنیم و تصمیم بگیریم یک روز همه با هم بادیه ها را برگردانیم. دسته دسته به غذاخوری می رفتیم و در هر دسته تعدادی از سیاسی ها هم بودند، بنا بر این برای ما مشکل نبود که یک عمل سازمان دهی شده را ببینیم. بعد قرار شد یک کمیسیون مشترک از سیاسی ها و عادی ها برای بردن تقاضاهایمان به دفتر زندان انتخاب کنیم.
رفقا من و من کردند، زیرا موافق نبودند که زندانیان عادی هم در کمیسیون باشند، اما سر انجام باید قبول می کردند. عادی ها در عوض نمی خواستند با مدیریت صحبت کنند، اما آنان را قانع کردیم. در خواست های ما چه بودند؟ گفتیم غذاهایی که مدیریت به دفتر زندان می دهد باید با کنترل ما صورت گیرد. نسبت به حقوق خود در ارتباط با مقدار غذایی که باید دریافت می کردیم آگاه بودیم و با یک محاسبه تقریبی بر اساس سهمیه ای که به ما می دادند می دانستیم که مقداری از مواد غذایی باید به جای دیگری برود. بعضی از زندانیان عادی نسبت به این کار و پس از آگاهی از این واقعیت که می توانستند به حقوق انسانی بیشتری دست یابند شور و شوق نشان دادند. در عوض خیلی ها باهم بودند که عادت داشتند با آنان بد رفتاری شود و حتی پلیس از آنان بهره کشی کند. اینان هیچ اعتمادی به نتیجه این قبیل اعتراض ها نداشتند و از عواقب آن بیمناک بودند. با این وجود با همه این تردید ها مقابله کردیم و توانستیم موافقت همه را به دست آوریم و به این ترتیب قرار بر این شد که در این مبارزه همه زندانیان عادی شرکت کنند. در روز تعیین شده اولین دسته وارد غذا خوری شده و بلا فاصله بادیه ها برگردانده شدند و اجازه ریختن غذا در ظرف ها به خواهران روحانی داده نشد. آن ها در تقسیم سهمیه اصرار داشتند. بکش واکشی با بادیه ها جریان پیدا کرده بود. خیلی از بادیه ها بر زمین افتاد و هیچکس “سوپ” را نخورد. وقتی که دسته دوم هم همین کار را کرد، مدیریت متوجه شد که این دفعه حرکتی سازمان دهی شده است. رئیس زندان خودش شخصا آمد و با زندانیان عادی صحبت کرد. می دانستیم لحظه بسیار مشکلی است. تحت تاثیر وعده ها و تهدید ها، امکان داشت خیلی از زندانیان عادی تسلیم شوند. اما بدون این که به مدیریت فرصت داده شود دهانش را باز کند، ما درخواست هایمان را مطرح کردیم. توضیح دادیم که خواست های ما کدامند و این که زندانیان در زندان های دیگر این خواست ها را به دست آورده اند. در واقع نه چیزی از زندان های دیگر می دانستیم و نه رئیس زندان از این مسئله اطلاعی داشت. از طرفی خواست های ما تنها این بود که مقدار غذایی که به دست مدیریت زندان می رسد کنترل شود. رئیس زندان قول داد از روز بعد به ما جواب دهد. ما اعلان کردیم که ما هم “سوپ” را روز بعد می خوریم. و فعلا اعتصاب ادامه دارد………..
کار آسانی نبود چرا که صف معترضان را با باید و شاید نمی شد تحت کنترل داشت، با وجود این موفق شده بودیم. سرانجام کمیسیونی از زندانیان انتخاب شد تا کنترل غذا ها را به عهده بگیرد. در نتیجه غذا ها چه از نظر کمی و چه از نظر کیفی بهتر شد. اما زندانیان عادی رفته رفته از بودن در کمیسیون خسته شدند و چیزی نگذشت که مسئولیت کنترل وزن و کیفیت مواد غذایی که هر روز صبح به آشپزخانه تحویل داده می شد، به عهده سیاسی ها گذاشته شد. اما این جنبش باعث شده بود که عادی ها نسبت به ما احساس احترام داشته باشند، از سوی دیگر موجب آن شد که خواهران روحانی و مدیریت زندان پیشنهاد جدایی زندانیان سیاسی از عادی ها را مطرح کنند. غرض محدود کردن سیاسی در یک کارگاه در سلول های جداگانه بود. اما این کار عملی نشد و همچنان در حد یک نقشه باقی ماند.
……………………………
سر انجام از”عمو موریس” خبر رسید و از طریق “بلا” آگاه شدم که به رفقای مسئول خبر داده اند که در “روکت” مرا هم در رهبری سیاسی قرار دهند. اما این پیشنهاد با واکنش های متفاوتی رو به رو شد. حرکت من در زندان، پیشنهاد ها و بحث هایی که مطرح می کردم، سبب اعتماد بعضی از رفقا شده بود، اما بعضی ها هنوز نسبت به من بی اعتماد بودند، یکی از دلائلش هم این بود که دوست “میشل” بودم و از او حمایت می کردم. در عین حال رهنمود “عمو موریس” را نمی شد نا دیده بگیرند، در نتیجه قرار بر این شد که مرا هم در رهبری رسمی بپذیرند. اما جایی که برایم منظور کردند عملا در سطح گسترده رهبری بود نه در محدوده کوچک و مرکزی تر آن.
……………………………….
درست در همان روزها متوجه شدیم حدود ده نفر ایتالیایی به “روکت” آمده اند…. آن روز خواهر روحانی بسیار مهربانی پیش ما بود که از مهد کودک آمده بود…. از فرصتی که با ما بود اطلاعاتی در مورد ایتالیایی هایی که به تازگی دستگیر شده بودند به دست آوردیم……..
……………………………..
همچنین در “روکت” همه روزه مواردی از شکنجه از جانب پلیس بریگاد ویژه نسبت به رفقای “نهضت مقاومت” اعمال می شد. فرانسویان به تبعیت از آلمانی ها رفیق ما “سیمونه” را شکنجه کرده و کف پاهایش را با خشونت تمام شلاق زده بودند. مادرش را هم تهدید کرده بودند که اگر دخترش به حرف نیاید او را هم مانند دخترش شکنجه خواهند داد. خوشبختانه مادر چیزی برای گفتن نداشت و دختر جوان هم کمونیست بود و برخوردی شجاعانه داشت. به این ترتیب تعدادی از رفقای ما از دستگیری نجات یافتند.
اکثر رفقای زن تصور می کردند که پلیس می داند و انکار بی فایده است، حتی در برابر باز پرس که از بریگادهای ویژه نبود و کار او تنها در محدوده دادگاه خلاصه می شد. ساعت ها تلاش کردم تا مزیت انکار را تفهیم کنم: طبعا نه اعتقادمان و عضویت مان در نهضت مقاومت و نه این که کمونیست هستیم را. اگر شناخته شده باشیم نباید انکار کنیم، اما همیشه باید فعالیت هایی را که امکان دارد دیگران را به خطر بیندازد انکار کرد.
مترجم: این مقاله که بخش هایی است از خاطرات ترزا نوچه در زندان بسیار آموزنده است . به ویژه در شرایط امروز. در اینجا لازم نیست توضیحات و یا مطالبی به این مقاله اضافه شود. ترزا در دو مورد با زبانی بسیار ساده در عین حال با عمقی بالا به دو مورد اشاره می کند:
۱) در مورد کار در بین زندانیان عادی و تشویق آنان در مبارزه برای کسب حقوق به حق شان. حد نگهداری و کسب پیروزی که تاثیرخوبی بر روی زندانیان عادی گذاشت، زندانیانی که جرات مبارزه به خود نمی دادند، اما فهمیدند آنان می توانند و قادرخواهند بود از حق خود دفاع کنند.
۲) برخورد زندانیان سیاسی به هنگام باز جویی که این چنین به آن اشاره دارد: ” باید همه چیز را انکار کرد، اما اگر شناخته شده باشیم اینکه که هستیم درهمان حدی که شناخته شده ایم نباید انکار کنیم. اما همیشه فعالیت هایی را که امکان دارد دیگران را به خطر بیندازد را باید انکار کرد.
لیلا خرداد ۱۴۰۴