بالاخره می توانست گریه کند
“ترزا این گونه خاطرات خود را ادامه می دهد: امکان داشت ما را پس از یک روز یا پس از شش ماه، از آن هلفدونی به زندان زنان پاریس که “پوتیت روکت” نام داشت می بردند و یا به آلمانیها تحویل می دادند. در حالت دوم به زندان “فروزنه” و یا “سنته” و یا “قلعه رومن ویل” روانه می شدیم. اگر آلمان ها تحویل مان می گرفتند صبح راه می افتادیم و اگر به زندان “روکت” می رفتیم، شب باید حرکت می کردیم. زندانیان همیشه تا ۱۰ صبح در نگرانی به سر می بردند و آنگاه با دلی نا آرام چشم به راه شب می شدند. همه می خواستند به “روکت” برده شوند، زیرا که در آن جا تا فرا رسیدن دادگاه راحت تر می گذشت. هیچکس امیدی به آزادی خود نداشت. زندانیهای سیاسی تنها برای تعویض زندان ازهلفدونی خارج می شدند. بریگاد ویژه هیچ گاه شکار خود را ترک نمی کرد.
روز بعد از آن که “کلمنسا” با آلمانیها حرکت کرد، حدود ساعت هفت شب بود که مرا از سلول انفرادی خارج کردند و به “روکت” بردند. حدود سی نفر بودیم، همگی را به طور فشرده در دو سلول انداختند. پیش از آن که به سلول هدایت مان کنند، توسط خواهران روحانی به دقت از ما تفتیش بدنی کردند. در سلول من، قبلا چهار نفر بودند که سه نفرشان روی تخت خواب می خوابیدند و یکی روی زمین. حصیر دیگری هم پهن بود که برای من در نظر گرفته شده بود.
از روی یکی از زندانیانی که خوابیده بود پتویی را کشیدند و روی حصیر من انداختند، سپس در بسته شد. من فکر کردم دیگر همه چیز تمام شده است. شاید تا آن زمان هنوز امیدی داشتم، اما صدای بسته شدن در تا عمق قلبم باز تابید. چه تضمینی بود که روزی بتوانم بار دیگر بچههایم را ببینم. حال که دیگر یک مبارز نبودم و مسئولیتی هم نداشتم می توانستم گریه کنم، به “جی جی” و “پوتیش” فکر کنم. تا آن لحظه چنین کاری را به خودم قدغن کرده بودم. بیم آن داشتم که درد دوری از آنان برایم تحمل نا پذیر شود و ادامه کار برایم سخت و خطرناک جلوه کند. اما حالا می توانستم تمام اشکهایم را سرازیر کنم. می توانستم خودم را از درد رها کنم، بی آن که ضرری متوجه خود و دیگران کنم.
بیداری در سلول غمناک بود. هنگامی که حصیر را مثل بقیه لوله کردم، علت صداهای عجیبی را که در طول شب می شنیدم پیدا کردم. خانوادهای از موشها در حصیر من خانه کرده بودند. با تاسف باید این حیوانات را از بین می بردیم. اما با تمام تلاشی که کردم موفق نشدم ساسهای “روکت” را از بین ببرم. هم سلولیهایم پس از استفاده از سطلی که در گوشه اتاق قرار داشت، یکی پس از دیگری لباس پوشیدند و یکی از آنها با همان لباس خوابش به راهرو رفت.
بقیه به طرف من برگشته و با شکوه و شکایت گفتند: “بله، سیاسیها صبحها لخت به دستشویی می روند”. از آنها پرسیدم این سیاسیها چه کار کردهاند. جواب دادند که به بازار سیاه اشتغال داشتهاند. گفتم من اشتباها دستگیر شدهام و از نظر پلیس یک سیاسی واقعی هستم، عضو “نهضت مقاومت”، نه کسی که به کار بازار سیاه اشتغال داشته است. آنها این سخن را که پلیس ممکن است اشتباه کرده باشد باور نکردند، اما به من گفتند وقتی که به محلی به نام کارگاه داخل می شویم اگر سیاسی هستم و یا به جای سیاسی دستگیر شدهام می توانم تقاضا کنم مرا پیش گروههای سیاسی ببرند.
کارگاه اتاق بزرگی بود که زندانیان روزها را در آن جا می گذراندند. قبل از اشغال نازیها، آن جا کارگاههای واقعی بود. علاوه بر زندانیان عادی، زنان بد کاره، دزدان و فروشندگان مواد مخدر، برخی جانیان و در عین حال آنهایی که به کار بازار سیاه اشتغال داشتند و بیش از همه پارتیزانهای “نهضت مقاومت” و مبارزان و میهن پرستان که در زندان چنین نامیده می شدند، نیز بودند. در کارگاه زندانیان مطلقا کار نمی کردند. تنها کارشان این بود که تحت نظر خواهران روحانی باشند تا اینان برایشان با صدای بلند کتابهای به اصطلاح “اخلاقی” بخوانند. کتابخانه زندان پس از اشغال نازیها عملا تعطیل شده بود. در این جا تنها بعضی از ناشران طرفدار نازیها اجازه داشتند در داخل “روکت” بعضی از نشریاتشان را بفروشند.
در هر کارگاهی یک گروه سیاسی بود. آنان سیاسیهای واقعی بودند و دستگیری شان به عنوان اشتغال در بازار سیاه نبود. یک خواهر روحانی مرا پیش آنها برد و با لحنی توهین آمیز گفت: ” این هم یکی دیگر از شماها است. ببینید می توانید او را پیش خودتان نگهاش دارید”. رفقا روی نیمکتی جایی به من دادند و شروع کردند به پرس و جو از من. می دانستم اگر آنان هیچ چیزی از من نمی فهمیدند نمی توانستند مرا در بین خودشان بپذیرند. از طرفی هم به خود اجازه نمی دادم چیز زیادی به آن ها بگویم، حتی واقعاً نمی توانستم بگویم که واقعاً کی هستم. بنا بر این گفتم من “جوانا فانوچی” هستم که اهل کرس هستم و مرا با “بلا” و بقیه رفقایی که در کارگاه های دیگر هستند گرفته اند. گفتم اگر مایل باشند می توانند از آن ها کسب اطلاع کنند.
وقتی که مرا دستگیر کردند و تا زمانی که در اداره پلیس بودم می ترسیدم برای این که مرا مجبور به حرف زدن کنند، شکنجهام کنند. می دانستم که در آن جا کارشناسانی دارند که به کمک آن ها زندانی را مجبور به اعتراف می کنند. اما آنان خوشبختانه فقط به فشارهای روحی، چرب زبانی و تهدید اکتفا کردند. اعتراف نکردم و حتی کلمهای که امکان داشت برای کسی مشکلی ایجاد کند از دهانم بیرون نیامد. مکرر همه چیز را نفی می کردم و می گفتم، “بلا” و “کلمنسا” را نمی شناسم، اگر هم پلیس مرا با آن ها دیده بود، به خاطر این که مرا به همراه آن ها دستگیر نکرده بودند می توانستم با خیال راحت بگویم که افراد پلیس اشتباه کردهاند و شخصی را که قبلا دیدهاند من نبودهام، بلکه به جای کسی که به من شباهت داشته یا مانند من لباس پوشیده بود دستگیر کردهاند.
به همین خاطر وجدانم راحت بود. از وقتی که در”روکت” بودم فکرم آسودهتر بود، زیرا که از چنگ بریگاد مخصوص و گشتاپو خارج بودم. اما این که با رفقا چه برخوردی باید داشته باشم برایم مسئله بود. خیلی سخت بود در این مورد تصمیم بگیرم. بعضی از شکلهای کار غیرقانونی در ایتالیا را به خاطر می آوردم. چیزی به کسی نگو، در مورد کارهایی که انجام می دهی حتی با رفقا هم بازگو نکن، مگر این که وظیفه داشته باشی بگویی. حتی در زندان هم می توان بی احتیاطی کرد، در این جا احتمال بودن جاسوسها و “پرووکاتورها” که می توانند پوشش زندانیان عادی را به خود بگیرند، وجود دارد. پس بهتر است با رفقا کمتر حرف زد. از میان آنان اگر کسی وظیفه داشت بیشتر بداند، می توانست از خارج تحقیق کند. مطمئن بودم که ارتباط با بیرون از زندان برقرار است.
در این فاصله سیاسیها مرا در بین خود پذیرفتند و غذایشان را با من تقسیم کردند، یک تکه نان تازه که یک ورقه نازک کره روی آن مالیده شده بود. این برایم غیر منتظره بود و بعد هم مطلع شدم که آن گروه و کارگاههای دیگر چگونه عمل می کنند. هریک از آن ها به یک شاخه زندان مربوط می شد. آن ها اجازه داشتند هر هفته یک بسته در یک روز معین طبق حرف اول اسم زندانی دریافت کنند. داخل بسته طبعا از سانسور می گذشت، مواد غذایی و لباس بود. گاهی اوقات کتاب هم می رسید و طبق عادت خواهر روحانی، کنترل می شد. در گروه سیاسیها، همه روزه چند بسته می رسید و محتوای آن از نظر مقدار معلوم بود. “مادر خرج” گروه، رفیقی بود که حساب مواد غذایی را داشت و مقداری از محتوای بستههایی را که بیشتر بود بر می داشت و برای روزهایی که محتوای بستهها کمتر بود می گذاشت.
کلیه مواد غذایی به طور مساوی بین رفقا تقسیم می شد. این قاعده حتی بین کسانی که مثل من چیزی برایشان نمی رسید رعایت می شد. هنگام ورود به زندان، چند هزار فرانکی که به هنگام دستگیری داشتم به دفتر زندان سپردم. اما در “روکت” چیزی جز سوزن و نخ و یا شانه و صابون و خمیر دندان نمی شد خرید و حتی به دست آوردن مواد غذایی هم که از همه چیز لازمتر بود امکان نداشت.
نیاز من به یک لباس خواب واقعاً جدی بود. در واقع روی حصیر آلوده سلول می خوابیدم با یک ملافه که آن را هم پس از چندین بار تقاضا می دادند. بنا بر این زود کثیف می شدیم. بدتر از همه به خاطر ساسها بدنمان بو می گرفت. مجبور بودم شب و روز زیر پیراهنی به تن داشته باشم. نا گفته نماند که من هیچ وقت نتوانسته بودم یک لباس خواب خوب داشته باشم. هنگامی که دختر بودم و در اتاقک زیر شیروانی در تورینو زندگی می کردم، شبها پیراهن مستعملی که دیگر نمی شد آشکارا پوشید و خیلی کهنه شده بود استفاده می کردم. در آن زمان کسی زیر پیراهنی نمی پوشید، اما پیراهن خواب مرسوم بود و می پوشیدند. چند روزی نگذشت که یک پیراهن خواب خوبی که آن همه مشتاقاش بودم بدست آوردم. در بین سیاسیهای کارگاه خودم و کارگاههای دیگر خیلی از رفقا را پیدا کردم که با آن ها کار کرده بودم: از یهودیها مثل “بلا”، رومانیایی و لهستانی و یک فرانسوی بنام “رجینا”. در بین سیاسیها، یکی هم بود که همیشه تنها بود و وقتاش را همواره با خواندن و قدم زدن می گذراند، خیلی زود با هم دوست شدیم.
متوجه شدم اسم رفیقی را که نمی شناختم “میشل” است. به زودی پی بردم که زندانیان سیاسی از او حذر می کنند. مایل بودم بدانم چرا. یکی از رفقا گفت: “او یک بورژوا است”. اما در گروه ما خیلیها هم بودند که بورژوا بودند. یکی دیگر می گفت: او از مردان زیاد خوشش می آید. در حالی که در “روکت:” همه زن بودیم. بنا بر این چه علتی داشت که دیگران از او دوری می کردند؟ در حقیقت “میشل” بیش از این که بورژوا و شیفته بیش از حد مردان باشد، تابع هیچ نظمی نبود و از هر نوع تشریفاتی گریزان بود، مضافاً این که او خودش را به خاطر قضاوت دیگران محدود نمی کرد. او با خانوادهاش قطع رابطه کرده بود، به خصوص با پدرش که یک مقاطعه کار بزرگ حمل و نقل و طرفدار دولت بود. مادر و برادرش به دور از چشم پدرش چیزهایی برای او به زندان می آوردند. وقتی همدیگر را شناختیم، او احتیاج به یک خمیر دندان داشت، اما پول خرید آن را هم نداشت. به او پول دادم، در عوض او وقتی مشکل مرا در رابطه با یک پیراهن خواب فهمید، از مادرش خواست که یکی از پیراهنهای خوابش را بیاورد. با وجود کنترلی که پدرش روی دخل و خرج خانه داشت، اما در منزل او این قبیل چیزها همیشه پیدا می شد.
به این ترتیب از”میشل” یک لباس خواب مناسب و بعد هم یک ملافه دریافت کردم، پیراهنی که تا مرگش دوام داشت. “انقلابی حرفه ای” ص ۴۰۸
لیلا اردیبهشت ۱۴۰۳