حمله “فرانکو” به “بارسلن”
در ادامه جنگ “گواردالاخارا”، “فرانکو” نیروهایش را در جهت تسخیر”بارسلن” متمرکز می کند. ترزا در این بخش، خاطراتش را این گونه ادامه می دهد:
“….. چند روز بعد “گرکو” به پایگاه بازگشت و تقاضا کرد که قبل از برگشتن به پاریس از “گاریبالدینی” دیدار کند. هیچ یک از رفقا در قرارگاه نبودند، نه “لونگو” ونه “مارتی” و نه حتی “کارمن”. سعی کردم به وسیله تلفن با “تولیاتی” و “دونوفریو” تماس بر قرار کنم، اما موفق نشدم. نمی دانستم چکارکنم؟ “گرکو ” اصرار می ورزید نمی خواست از دیدن رزمندگان بی نصیب شود و من بدین ترتیب مسئله را حل کردم، اتومبیلی تهیه کردم و با یک راننده اسپانیایی که جبهه را می شناخت حرکت کردیم. تشخیص مواضع اشغال شده توسط رزمندگان کار آسانی نبود. سرکلاف را گم کرده بودیم. از دهقانان سوال می کردیم و برای رسیدن به محل مورد نظر، حداقل دچار یک دوجین اشتباه شده بودیم . از گروهانی به گروهان دیگر سرمی زدیم، زیرا که “روجرو” می خواست همه را ببیند و با همه صحبت کند. به جیره غذایی رزمندگان ناخنک می زدیم و در جریان بازدید به محض شنیدن صدای شلیک خود را بر روی زمین می انداختیم و به داخل سنگرها می رفتیم. وقت مان تمام شده بود و باید “روجرو” را وادارمی کردیم که خداحافظی کند و برگردیم….. بلاخره راه افتایم. در طول راه، راننده راه را گم کرد. از هیچ کجا نوری دیده نمی شد. راننده مکرر از ماشین پیاده می شد تا دری را بزند، اما هیچ کس نه جوابی می دادو نه دری را باز می کرد…..بعید نبود که از خط مرزی گذشته باشیم و در سرزمین تحت کنترل فرانکو باشیم. راننده در حالی که غُر و لُند می کرد، پی در پی پیاده می شد تا جاده را بر انداز کند و موقعیت اش را بسنجد. “گرکو” و من بی صدا بودیم و حرفی نمی زدیم. هر دو به یک چیز فکر می کردیم، وای به حال ما اگر به دست فاشیست ها بیفتیم. از آن چه فاشیست ها به سرمان می آورند نمی ترسیدیم، بلکه از آن چه که حزب به ما می گفت وحشت داشتیم. ما خود را آماده کرده بودیم با هرچیز مقابله کنیم، اما یارای مقاومت در برابر انتقادات حزب را درخود نمی دیدیم. در صورت گرفتارشدن مستحق چنین انتقادی بودیم، زیرا برنامه بازدید، خودسرانه بود و کسی چنین اجازه ای به ما نداده بود…..
در حالی که از شدت ترس تقریبا یخ زده بودیم و به این مسئله که اگر پیش از آن که به گلوله مان ببندند به دام شان بیفتیم چه برخوردی باید داشته باشیم، یکباره راننده به طرف ما برگشت و فریاد شادی سرداد و گفت: بلاخره پیداش کردم راه مان درست بوده و پس از یک ساعت به پایگاه رسیدیم. تصور کنید چه نفس راحتی کشیدیم.
به “مادرید” که رسیدیم سپیده صبح دمیده بود. بی آن که کلمه ای به هم بگوئیم از هم جدا شدیم. هردوی ما گزارشی به حزب دادیم مبنی بر این که از “بریگادهای بین المللی” دیدن کرده ایم، اما از ماجرای خود به کسی چیزی نگفتیم. حتی بعدها نه من نه “روجرو” هرگز هیچ اشاره ای به آن نکردیم. از آن شب وحشتناک اطراف “مادرید” حتی بین خودمان هم سخنی به میان نیاوردیم.
به خاطر تغییر مکان جبهه و تغییر اوضاع سیاسی و نظامی، بعدها به “بارسلن” تغییر جا دادیم…..
دومین عید نوئلی که رزمندگان گاریبالدی در اسپانیا می گذراندند، نزدیک می شد. این دومین نوئل برای آن هایی بود که باقی مانده بودند، چرا که برای دفاع از جمهوری، بسیاری از یارانشان شهید شده بودند. پس از مشورت با “دونوفریو” و رفقای پاریس، تصمیم بر این شد که برای جمع آوری کمک نقدی، حسابی باز کنیم و برای رزمندگان گاریبالدی، کیک سنتی ایتالیایی ها را که در اسپانیا بسیار کمیاب بود تهیه کنیم. به همین منظور سفرهای مکرری به پاریس کردم. جمع آوری پول به خوبی پیش رفت. به طوری که با آن مبلغی که جمع شده بود، نه تنها برای اسپانیایی ها و خانواده شان، بلکه برای همه افراد بریگاد کیک و سیگار خریدیم. این ابتکار در جهت همبستگی و ارج گذاری به احساسات رزمندگان گاریبالدی بود، از لحاظ سیاسی هم ارزش بسیار داشت، زیرا جمع آوری پول، اقشار وسیعی از مهاجران ایتالیایی را، از کارگر گرفته تا مغازه دار و پیشه ور را به حرکت در آورده بود.
با تغییر مکان جبهه، بمباران بارسلن هم تشدید شد. بمباران در آن جا هم قبلا جریان داشت. در یک لحظه انسان احساس می کرد به خط جلوی جبهه آمده است. بهار ۱۹۳۸ بود که از پاریس برمی گشتم. در مرز تعداد زیادی از مردم را دیدم که در اثر وحشت از بمباران به هر طرف فرار می کنند. مثل همیشه در جایی ایستادم و منتظر وسیله ای شدم که مرا به “بارسلن” ببرد. همه از من سوال می کردند که مگر دیوانه شده ام، طیفی از زنان احاطه ام کرده و به من می گفتند: “نباید جلو بروید! شما که این همه شانس داشتید و در فرانسه بودید، باید در همان جا می ماندید. “بارسلن” جهنم است، شهر در ظرف چهل ساعت سی و سه بار بمباران شده و این غیر قابل تحمل است”. بی آن که تحت تاثیر حرف هایشان قرار گیرم جواب دادم، زمانی که مادرید احاطه شده بود مادریدی ها پایتخت را رها نکردند. اما این ها پاسخ شان این بود که: “بمباران “بارسلن ” چیز دیگری است. همین الان آلمانی ها بمب های ۵۰۰ کیلویی به کار می برند که مقاومت در برابر آن غیر ممکن است، بنا براین صلاح شما در این است که برگردید”
اما من متعلق به “بریگادهای گاریبالدی” بودم و هر چقدر مردم اصرار داشتند برگردم بیشتر به دنبال وسیله ای بودم که به “بارسلن” برسم. بلاخره سرو کله یک کامیون ارتشی پیدا شد که برای ارتش جنس می برد. راننده با بی میلی سوارم کرد و حرکت کردیم. برای این که راننده و طبعا خودم را آرام نگه دارم، در راه از همه چیز صحبت کردم و سعی کردم او را قانع کنم که من همیشه و یا حد اقل در جنگ خوش شانس بوده ام، بنا براین هیچ کس در طول راه ما را بمباران نخواهد کرد. در واقع سالم و بی خطر به پایگاه بریگادها رسیدیم. در آن جا بنظرم آمد که وارد مرده شوی خانه شده ایم. هر رفیقی که توان جنگیدن داشت، حتی زخمی ها و بیماران به جبهه رفته بودند. فقط زنان و معلولین در آن جا باقی مانده بودند. اما بنظر می آمد که آن ها هم همگی مریض باشند، به من گفتند که به خاطر بمباران های بدون وقفه چند روز است که نخوابیده اند و تقریبا چیزی نخورده اند، تا حدی که دیگر نمی توانند روی پای خود بایستند. در این وقت من شروع کردم فریاد زدن که من گرسنه ام و می خواهم چیزی بخورم و گفتم نه تنها من، که بقیه هم باید چیزی بخورند و نباید کسی خودش را از ترس مریض کند، چراکه آلمانی ها هم همین را می خواهند. آشپزها کمی سوپ حاضر کردند و من هم یک ملاقه برداشتم و درون قابلمه زدم و همه را سر میز دعوت کردم، که یکی پس از دیگری بر سر میز آمدند. همین که خوردن مان تمام شد گفتم، حالا نوبت خواب است برویم بخوابیم. نشستن روی صندلی و چشم به راه حادثه بودن، درست نیست. حالا وقت خواب است. هرکس باید به رختخواب خود برود. آن شب احساس می کردم بمباران نشود احساسم همچنان که با راننده آزموده بودم این بار هم درست در آمد. کسی ما را بمباران نکرد و همگی خوابیدند.
رفقا را متقاعد کردم که بخوابند. آن ها آنقدر خسته بودند که سرپا بند نمی شدند. رفتم خودم هم استراحت کنم و اما همین که به رختخواب رفتم حالت عجیبی به من دست داد: از ترس شروع به لرزیدن کردم. سرم را زیر پتو کرده بودم، اما صدای قلبم آن قدر قوی بود که به نظرم می آمد صدای پیاپی بمب است که به گوشم می رسد. چشمم را تمام شب نبستم. دوباره آن صحبت های وحشتناک به خاطرم آمد و فکرم را مشغول کرد. صبح خوشحال بودم که همه را با صورت های باز و استراحت کرده می دیدم و این تنها من بودم که از شدت خستگی داشتم کله پا می شدم. اما هیچ کس متوجه خستگی من نشد.
برای حفظ جان خود در برابر بمباران، به فکر درست کردن جان پناه افتادیم. از آن جا که ویلای ما حتی یک زیر زمین هم نداشت. پیشنهاد کردم سنگری در باغچه بکنیم. همه موافقت کردند و فورا دست به کار شدند. طرح سنگر ما همان طرح سنگرهای جبهه بود و در داخل آن تیر به افراد اصابت نمی کرد. همه شروع به کار کردند، مردان و زنان، هرکس قوی تر بود زمین را می کند، درحالی که دیگران برای لبه سنگر خاک می آوردند. ورودی شیب داری درست کردیم، به طوری که حتی شب هم بتوان به آسانی وارد شد.
این کار برای دفاع از خود مفید بود و به همه روحیه می داد. قصدمان کندن یک سنگر دومتری بود. اما همین که به عمق یک متری زمین رسیدیم بمباران شروع شد. همگی به داخل سنگر رفتیم. در آن جا نشستیم یا زانو زدیم، طوری که سرهایمان بیرون از سنگر نباشد. بمباران تمام شد دوباره با نفس تازه کارمان را شروع کردیم. پیشنهاد کردم همین که بمباران شروع شد، هرکس مچ های دستش را روی دو گوش قرار دهد و با کف دست سرش را بپوشاند.
اسم این سنگر موقتی را- سنگر روانی- نامیدیم. می دانستیم که خیلی هم به درد نمی خورد، از طرفی امکان نداشت همچون سنگر های جبهه کسانی را که بستری بودند به آن جا ببریم، چون محوطه ای که می توانستیم در آن سنگر بکنیم خیلی کوچک بود و از نظر روانی هم ترسمان را از بمباران برطرف نمی کرد، اما با وجود این به ما آرامش می داد.” از ص. ۳۱۱
لبلا
خرداد ۱۴۰۲