به دنباله خاطرات ترزا نوچه
ترزا نوچه به دنباله خاطراتش چنین ادامه می دهد:
“مطلع شدیم که دشمن حمله بزرگی علیه “مادرید” تدارک می بیند. اما این حمله به طور عمده از طرف نیروهای ایتالیایی هدایت می شد یانه معلوم نبود. زمانی که رزمدگان گاریبالدی در جبهه بودند، سه لشکر موتوریزه تا دندان مسلح از طرف “موسولینی” به کمک “فرانکو”فرستاده شد و این مسئله در اولین لحظه برای رزمندگان گاریبالدی غیرمنتظره بود.سروان “برینیولی” که تجاری از اهالی “برگامو” بود و حمله را فرماندهی می کرد، می گفت: “وقتیکه همراه ده نفر از افراد در برابرسربازانی که تقریبا مثل خودمان بودند، صورت هایی شبیه خودمان داشتند و مانند ما صحبت می کردند قرار گرفتیم، در یک لحظه فکرکردیم که نیروهای تقویتی خودی اند. ولی هنگامی که آتش کردند متوجه شدیم که آنان نیروهای گاریبالدی نیستند”. آن ها فقط ده نفربودند که در مقابل صد نفر از نیروهای فاشیست قرار گرفته بودند که کاری بسیار دشوار بود. تا رسیدن نیروهای تقویتی واقعی، مقاومت در ” گواردالاخارا” گرفتن “کاستلو دی بازا” بعد از “کازا دی کامپو”، دانشگاه و بعد گرفتن “تریخونک”، بری هونگا”، “خلا” و “مزه گوزو” و جنگ علیه نیروهای فاشیست تقریبا درتمام طول ماه مارس ادامه داشت. از این سو و از سوی طرف مقابل، خون های ایتالیایی بر زمین ریخت، اما مواردی از برخوردهای برادرانه هم دیده می شد. رفقایی که همدیگر را پیدا می کردند، یکدیگر را در آغوش می گرفتند. به اصطلاح “داوطالبان” موسولینیوقتی می فهمیدند چه کسانی در مقابلشان قرار دارند متعجب می شدند.
بلاخره موفق شدم اتومبیلی پیدا کنم، بروم زندانیان را ببینم و با آنان گفت و گو کنم. آنچه را که زندانیان می گفتند به خاطر می اوردم. آنها واقعا “مثل ما” بودند همان جور که “برینیولی” گفته بود. خیلی از آنان جنوبی، “ناپلی” و سیسیلی” بودند. در بین آن ها “ونیزی و “تسکانی” هم دیده می شد . داستان آنان تقریبا همگی به هم شباهت داشت: بیکاریو فقر برای خود و خانوادشان.
داوطلبی آنان صرفا ناشی از یک فریب حزن انگیز بود. به خیلی از آنانگفته بودندبه آفریقا می روید، به بقیه گفته بودند برای تمرین و آموزش نظامی می روید. تنها تعدادکمی از آن ها، آن همافسران بودند که از آمدن به اسپانیا آگاه بودند. کسی نمی دانست که باید با ایتالیایی ها و داوطلبان واقعی یجنگند.
کهنه ترین تبلیغات فاشیستی را به خورد آنان داده بودند. به آنان گفته بودند جمهوری خواهان اسپانیایی، زنان و کودکان، کشیش ها و خواهران روحانی را می کشند. مردم از گرسنگی می میرندف اسیران جنگی شکنجه و کشته می شوند. آنان وقتی متوجه شدندکه همه این حرف ها بی پایه است، تمایل پیدا کردند از طریق “بلندگوهای جبهه با رفقای خود که در خط اول بودند، صحبت کنند تا اسلحه شان را زمین بگذارند و تسلیم شوند. همین طور آن ها را از طریق رادیو با مردم ایتالیا صحبت می کردند.
جنگ “گواردالاخارا” برای ما علاوه بر این که برای مبارزین یک موفقیت نظامی بود،یک پیروزس سیاسی هم به شمار می آمد. در ایتالیا اولین بار مردم درباره داوطلبان ، آزادانه چیزی می شنیدند و در باره آنان اظهار نظر می کردند، از فعالیت های نیروهای گریبالدی مطلع می شدند و در مورد “لژیونرها”ی گرسنه ای که با تزویر “موسولینی” به جبهه گسیل می شدند تا به خاطر “فرانکو” بمیرند با خبر می شدند. در برنامه های رادیویی که برای ایتالیا پخش می شد، زندانیان با خانواده هاشان صحبت می کردند و به آنان اطمینان می دادندکه شکنجه ای در کار نیست: از قضا جمهوری خواهان اسپانیایی و نیروهای گاریبالدی نانشان را با آن ها قسمت می کردند، زخم های آن ها را معالجه می کردند. برادران، برادران خود را یافته بودند.
در “گواردالاخارا” نیروهای گاریبالدی تحت هدایت ” ایلیو بارونتینی” بودند. در ان مقعیت دشوار و حساس لازم بود که “ایلیوبارونتینی” از مسئولیت خود به عنوان کمیسر سیاسیگردان معاف شود و فرماندهی نظامی را در مهم ترین جنگی که علیه فاشیست ها در جریان بودبه عهده بگیرد. همین که “پی چاردی” از جنگ “گواردالاخارا” باخبر شد، برای بازگشت از پاریس عجله کرد. “بارونتینی” قبلا یک مکانیک از اهالی “لیورنو” و از پایه گذاران حزب کمونیست در انجا بود. او شغل های متعددی داشت. از جمله این که در کشتی کار می کرد. او بسیار بد چیز می نوشت و حرف زدنش هم از نوشتن اش بدتربود، اما جنگیدن را خوب می دانست و این را در عمل نشان اده بود. او پیش از ماجرای اسپانیا، جنگ پارتیزانی حیشه و نهضت مقاومت در فرانسه و آن گاه ایتالیا را سازماندهی کرده بود.
تقریبا همه نیروهای گریبالدی همچون او، بعدها توانستند از تجربه جنگ در اسپانیا درجهت سازماندهی مبارزات آزادی بخش در ایتالیا استفاده کنند. عده کمی فنون جنگی را در اکادمی نظامی آموخته بودند مثل چند افسرۀ و اگرنه، بقیه اکثرا روشنفکر، کارگر و کارکنان حزبی و یا دهقانانی بودند که فنون نظامی را کم می دانستند و یا هیچ نمی دانستند، اما در اسپانیا همه با فنون نظامی آشنا شدند. آن ها در رابطه با سلاح های مختلف متخصص شده بودند، مثل “باردینی” و “راورا”، غالی ترین سران ارتش مثل “پلاتونه” و گالئانی” و بلاخره سازماندهان و فرماندهانی مثل “کارلوس”، “پابلوبونو”، “موراندی”، “اسکاتی”، “نانتی” و “وایا”.
پس از جنگ “گواردالاخارا”گدان های بین المللی تبدیل به بریگاد شدند. بدین ترتیب گردان گاریبالدی تبدیل به دوازدهمین بریگاد گاریبالدی شد. تعدادی از اسپانیایی ها عضو تشکل های نظامی بین المللی، به خصوص عضو تشکیلات گاریبالدی شدند. به همین خاطر، به این فکر افتادیم تا روزنامه ای به زبان اسپانیایی به نام “ایل گاریبالدینو” در کنار روزنامه “ولونتاریو دلا لیبرتا” که به زبانایتالیایی در می امد منتشر شد.
من اسپانیایی نمی دانستم که بتوانم “ایا گاریبالدینو” را تهیه کنم و مقالات آن را بنویسم، اما رفیق “کانه پا” که یک پایش به سختی مجروح شده بود، آمد تا در هیات تحریریه ولونتاریودلا لیبرتا در دوران نقاهت اش به من کمک کند، او قادر بود بخش بزرگی از کار انتشار را به عهده بگیرد، به خصوص که زبان هم خوب می دانست.
یک روز صبح ” لومگو” به دفترش مرا فراخواند. حدس زدم که باید کسی آمده باشد. در واقع اشتباه نکرده بودم، تولیاتی بودف از دیدن دوباره او خوشحال شدم و برای لحظه ای اختلافمان را در ارتباط با “زیادی” کار من در ایتالیا فراموش کردم. از ریتا و بچه شان “آلدو” پرسیدم. “ریتا” پیش او بود و “آلدو” در “ایوانو” مانده بود، در همان مدرسه ای که “جی جی ” هم درس می خواند. از خود او پرسیدم که آیا او به عنوان نماینده “حزب کمونیست ایتالیا” در “حزب کمونیست اسپانیا” آمده است؟ معلوم شد او به عنوان نماینده “کمینترن آمده بود، زیرا قرا بود “دونوفریو” به عنوان نماینده حزب کمونیست ایتالیا به اسپانیا بیاید.
“تولیاتی” دیگر به پایگاه بریگادهای بین الللی نیامد. می خواستند کارحزب را از فعالیت نظامی بریگادهاکه به طور کامل به ارتش اسپانیا و در نتیجه، به دولت ارتباط داشت
ازهم جداکنند. من هروقت می خواستمم “تولیاتی” را ببینم به مقر حزب می رفتم و بعضی اوقات هم به خانه اش می رفتم. به خاطر می آورم که حتی قرارهای خیابانی داشتیم. او به راه رفتن خیلی علاقه داشت، اغلب موفق می شد از محافظت گاردهای محافظ اش که رفقای اسپانیایی برای مراقبت از از او در نظر گرفته بودند با “ریتا” بگریزد.
من عضو “بریگاد گاریبلدی” بودم، اما نظامی نبودم، بنابراین آزادی بیشتری داشتم.
کارم برای رزمندگان گریبالدی از بخش های مختلف تشکیل می شد، علاوهبر این که نشریه و تبلیغات را هدایت می کردم،تحریریه روزنامه بریگاد گاریبالدی به عهده من بود. وظایف پیش بینی نشده ای هم بود که باید انجام می دادم، مثلا روزی مسئول کارپردازی می آمد و با نا امیدی خبر می دادکه داروهای مورد نیاز برای بیماران و زخمی ها تمام شده است: لازم بود به پاریس بروم و با کمک رفقای زن ایتالیایی و فرانسوی دارو تهیه کنم، یا روز دیگر سخن از احتیاج به مدادو جوهر و قلم بود که باید به کمک بریگادهای “پولدارتر” نوشت افزار مورد نیاز تهیه می شد، یا روزی می شد که مثلا مسئول امور فنی که کارگاهی برای تعمیر لباس های گاریبالدی ترتیب داده بود برای دمختن اونیفورم های نظامی از من سوزن و چرخ خیاطی می خواست که معلوم نبوداز کجا و چگونه باید تهیه می کردم. به خاطر می آورم که تمام مغازه های را دیدم، به “والنسیا” و به “آلباسته” تلفن کردم اما گویی قحطی سوزن خیاطی بود، تا این که در فرصت سفری که به پاریس پیش می آمد موفق شدم پیدایش کنم تا لنگی کار “گاریبالدینی” در تعمیر لباس بر طرف شود.
اما عجیب ترین تقاضا، در خواست های شخصی بود که پیش می آمد، کسی نامه دریافت نمی کرد خیال بافی می کرد که زنشپی کار خود رفته است . پیدا بود که که چنین گمانی که تا چه حد ممکن بود بر ذهن یک جنگنده سنگینی کند. چگونگی را به رفقای زن همان محلی که همسر رفیق ما سکونت داشت می نوشتم، دیری نمی گذشت که تلگرامی به دست او می رسید که مثلا حالش خوبست و شوهرش را همچون همیشه دوست دارد و اشکال از پست است که منظم کار نمی کند. این مواردی بود که مربوط به همسران و بچه ها می شد. ده ها مورد از این قبیل هم بود. همیشه رفقای خوب کمیته ما به این مسائل توجه داشتند و آن را دنبال می کردند….. اگر کمک این رفقا نبود گرفتاری و مشکلات روز به روز زیادتر می شد. اساسا کارمن بیشتر در جهت به کاربردن ابتکار درجهت برخی مسائل بود.
….. رفقا و افراد ضد فاشیست می آمدند از داوطلبان راه آزادی دیدار کنند. برخی از ایتالیایی ها فقط با هدف دیدن “تولیاتی” و “لونگو” می آمدند. یک روز “روجرو گرکو” آمد و بعد از این که وظیفه اش را که به خاطر آن به اسپانیا آمده بود انجام داد تقاضا کرد با من صحبت کند. او خیلی نارحت و برآشفته بنظر می رسید، در ارتباط با اوضاع بین المللی به ویژه اوضاع شوروی شروع به صحبت کرد و گفت، “حزب کمونیست اتحاد شوروی” بایستی رفتاری جدی و سخت با ما داشته باشد و اگر هم این رفتار قلب ما را به درد آورد باید آن را قبول کنیم. ما نمی توانیم به اتحاد شوروی که تنها نیرو و تنها ستون ضد فاشیست جهانی است اعتقاد نداشته باشیم. وای به حال همه ما اگر “اتحاد شوروی” نبود!
از گفته های “روجرو” چیزی دستگیرم نمی شد، اما “بلاخره” او با لبخندی افزود: “به من وظیفه داده شده است که بیایم و از تو بخواهم نسبت به موضعی که در ارتباط با فعالیت ات در ایتالیا و در واقع در “امیلیا” اتخاذ کرده بودی از خودت انتقاد کنی. اما نمی فهمم که چرا چنین چیزی را از تو که اکنون در اسپانیا هستی از تو خواسته اند. در هر صورت می دانم که تو از خودت انتقاد نخواهی کرد”. متعجب شدم، بدان حد که می خواستم به تلخی بخندم، چراکه مسئله خیلی عجیب بود. چطور ممکن بود با وجود آن همه مشکلات ناشی از جنگ که در در دنیا و در ایتالیا جریان داشت، اکنون بعد از پنج سال به ایتالیا بیایند و چنین چیزی را از من بخواهند؟ به شدت عصبانی شده بودم، هم به خاطر خود مسئله و هم به خاطر شیوه طرح آن. رو به “روجرو” گفتم که برای او متاسفم که چنین وظیفه ای را به عهده گرفته است. من نه تنها از خود انتقاد نمی کنم، بلکه آماده ام مجددا مناظره را آغاز کنم، زیرا که بیش از هر زمان دیگری بر این باورم که فعالیت ما در ایتالیا حتی با پرداخت هزینه گزاف، زمینه ساز مبارزه بین مردم بوده و به علاوه موجب گسترش نفوذ حزب ما شده و خیلی از جوانان را با وجود همه دشواری ها به جبهه کشاند تا در”اسپانیا” به “رزمندگان گاریبالدی” بپیوندند. در پایان هم گفتم هیچ لزومی نمی بینم که موضع من تحت نظر قرار گیرد و حتی شاید این موضع مقابل است که باید مورد کنکاش قرار گیرد.
“ترزا نوچه” به قدری ساده و روشن تجارب خود و حزب اش را برشته تحریر در آورده که می توان به راحتی از این تجارب گرانبها آموخت . اما دراینجا به بخشی ازاین نوشته لازم می دانم تاکیدی داشته باشم، به نکته که ترزا اشاره می کند در این شرایط بحرانی در دنیا و در ایتالیا بعد از 5 سال هنوز به و در مورد فعالیت هایش در شرایط سخت و مخفی به وظایف تشکیلتی عمل کند و به طور خستگی ناپذیر در داخل ایتالیا جنبش های سیاسی و توده ای را هدایت کند_ در شماره های گذشته “رنجبر” به تفصیل به این فعالیت ها اشاره شده است_ مجددا رفقای حزبی مسئله را در این شرایط سخت و بحرانی به پیش می کشند و از او می خواهند از خود انتقاد کند. درحالی که او به به موقع در جلسه ای حزبی که در آن نیز نماینده “کمینترن” شرکت داشت و از طرف جلسه مورد حمله قرار گرفته بود، محکم و شجاعانه آن انتقادات بی اساس را رد کرد و در آن مورد توضیحات لازم راداد. این حکایت مرا بیاد سال 1360 و بیاد مبارزه مسلحانه حزب رنجبران انداخت که که نتچه حاصله از آن این بود که خاطره مبارزات حزب رنجبران در دل و رمح مردم قشقایی حک شده است که چگونه زمانی که ایل قشقایی به مبارزه علیه حکومت ستمگرجمهوری اسلامی مبارزه کرد “حزب رنجبران” آنها را تنها نگذاشت رفقایی را در به منطقه گسیل کرد و تا آخرین لحظه ممکن در منطقه حکومت مردم قشقایی دفاع کردند و علیه جنگیدند.
لیلا
اردیبهشت 1402