پنجمین هنگ “پاسیونا” ترزا چنین ادامه می دهد:
“برای تنظیم و سرو سامان دادن به هیات تحریریه و زندگی در آنجا……
هنوز برایم کاملا روشن نبود که به طور مستقیم وابسته به پایگاه های “بریگادهای بین الملی” بودیم یا به شعبه تبلیغات ارتش و یا به “حزب کمونیست اسپانیا”. در واقع با هریک از این ارگان ها در ارتباط بودیم، هر آنچه را که لازم بود، از قبیل اخبار و اطلاعات از طریق آن ها به دست می آوردیم. ارتش، کوپن در اختیار ما گذاشت و ما می توانستیم در رستوران ارتش غذا بخوریم. هنوز “لونگو” را ندیده بودم. لازم بود از رسیدنم با خبر شود. احتمالا یا در جبهه بود، یا در “آلباسته” در “والنسیا”. درعوض من به خیلی از رفقای کشورهای مختلف برخوردم که اغلب آنان را در پاریس و یا مسکو می شناختم. از جمله “ویتوریو کوردوویلا” را که یکی از رفقای مهاجر بود و سال های زیادی در آرژانتین زندگی کرده بود. او در آنجا منشی حزب کمونیست بود. همسرش “ایتالا” بامن خیلی دوست بود…..
از دیدن آن ها در”والنسیا” خیلی خوشحال شدم.”ایتالا” مرا فورا به خانه اش دعوت کرد. برایم غیر منتظره بود که “ایباروری دولورس” را هم که نام مستعارش “پاسیونارا” بود در آن جا ببینم. با هم خیلی حرف زدیم. “پروفینترن” و “کمینترن را که در آن جا باهم آشنا شده بودیم به خاطر آوردیم. زمانی که “دولورس” به والنسیا رفت، با “کوردوویلا” زندگی می کرد. “ایتالا”ی مهربان از او مراقبت می کرد و مراقب بود که او به طور مناسبی تغذیه شود، نه با نان و پرتقال که عادت همیشگی اش بود. او وقتی “دولورس” را خیلی خسته می دید، تلفن را قطع می کرد تا او را وادار به استراحت کند. در آن زمان “کوردوویلا” نماینده رسمی “کمینترن” در حزب کمونیست اسپانیا بود. علاوه بر “پاسیونارا” توانستیم “خوزه دیاس” منشی حزب ، “خوان مدستو”، “فرانسیسکو آنتوان” و بقیه رفقای رهبری سیاسی و نظامی و برخی از افرادی را که قبلا می شناختم ، در خانه او ملاقات کنم.
یک روز در حالی که دررستوران همیشگی با “ویلو اسپانو” غذا می خوردیم، دیدم ناگهان او از جایش بلند شد و ایستاد. به دنبال او بقیه رفقای نظامی که سر میز های نزدیک ما غذا می خوردند بلند شدند. در این لحظه من عینکم را برداشته بودم تا یک روز نامه اسپانیایی را بخوانم و “اسپانو” به بی تفاوتی مطلق من نگاه می کرد. سرم را بلند کردم و نگاهی به بالا انداختم ، در کنارم “لونگو” را دیدم که …..ناگهان فریادی کشیدم و بی آن که به اونیفورم او، که به عنوان کمیسر دوازدهمین بریگاد به تن داشت توجه کنم به گردنش آویختم…..
“لونگو ” فقط دو روز در”والنسیا” ماند…. در باره اسپانیا و ایتالیا به تفصیل باهم صحبت کردیم. همین طور در ارتباط با کارمان در پاریس و ایتالیا. او به من گفت به نظرش لازمست “تحریریه بریگاد بین المللی” به “مادرید” منتقل شود. لازم بود روزنامه نزدیک جبهه و در پایگاه “الباسته ” باشد. به این ترتیب کارها آسان تر می شد و تحریریه و چاپخانه نزدیک هم قرار می گرفت. از این گذشته مرکز اطلاعات بین المللی هم به “مادرید” تغییر مکان داده می شد.
به این ترتیب در جلسات متعدد دفتر سیاسی و کمیته مرکزی “حزب کمونیست اسپانیا” شرکت می کردم. اما به رغم کمک اتحاد شوروی و بریگادهای بین المللی”، اوضاع سخت تر می شد. “مادرید” از جانب “فرانکیست”ها و از طرف لژیونرهای فاشیست ایتالیایی و آلمانی احاطه شده بود و شهر هر روز به طرز وحشیانه تری بمباران هوایی می شد. به علاوه، مردم ضعیف و گرسنه مقاومت می کردند و تحت پوشش دفاعی “پنجمین هنگ بریگاد بین المللی” قرار می گرفتند.
با ایجاد پنجمین هنگ “فرمانده کارلوس”، “ویتوریو ویدالی” خودمان در ارتباط با سازماندهی و تدارک نظامی، کار فوق العاده ای انجام داده بود. سنت غیر نظامی و آنارشیستی در اسپانیا خیلی قوی بود و به رغم میهن دوستی مردم، تاثیرات “آنارکو- سینداکالیزم” روی آنان همواره احساس می شد. اسپانیایی ها در جنگیدن حرفی نداشتند، اما موافق سازماندهی نبودند. آنان به صورت داوطلب حرکت می کردند، اما نه برای شرکت در یک ارتش. آنان می خواستند رهبرانی داشته باشند ولی نه فرماندهان نظامی. در برابر سازمان های دشمن که به خوبی متشکل بودند، مسلح و با انضباط بودند و تعلیمات نظامی دیده بودند، میلیشیای اسپانیایی چه کاری می توانست انجام دهد؟ قهرمانانه جنگیدن و مردن که وضع را تغییر نمی داد.
“کارلوس” پنجمین هنگ را به نام “هنگ آهنین” به وجود آورد. هسته آن از “کمونیستها ” و “سوسیالیستها ” تشکیل شده بود. در حالی که نظامیان هنگ را گرایش های مختلف سیاسی و افراد غیر حزبی تشکیل می دادند، آموزش نظامی خیلی جدی و همراه با آموزش سیاسی بود. سرانی که انتخاب می شدند، در جریان جنگ به فرماندهان واقعی نظامی تبدیل شده بودند. در عملیاتی که پنجمین هنگ در آن شرکت داشت، دشمن اغلب با شکست مواجه می شد.
لحظات استراحت بعد از ظهر که اسپانیاییها عادت داشتند و به خاطر آن سنگرها را ترک می کردند پایان یافته بود و دوران “جنگ با چتر” که عملیات نظامی با اولین صدای ریزش باران قطع می شد، تمام شده بود. پنجمین هنگ به طور جدی می جنگید و نظامیان “دسته آهنین” مفتخر بودند از این که تحت فرماندهی فرمانده “کارلوس” می جنگیدند. نمونه پنجمین هنگ، به تدریج به کلیه تشکیلات نظامی اسپانیا سرایت کرد و آنان را به نیروی قدرتمند واقعی برای جنگیدن در کنار “بریگاد بینالمللی” علیه فاشیسم تبدیل کرد. جنگ اسپانیا بیش از هر چیز یک جنگ توده ای بود که ایجاب می کرد همه مردم در آن شرکت کنند. بنا براین کار سیاسی از اهمیت خاصی برخوردار بود، به ویژه کار سیاسی فشرده ای که از طریق “حزب کمونیست” پیش می رفت. ارتباط بین رهبران حزب و کارگران اسپانیایی به یک جریان روزمره تبدیل شده بود. بسیاری از سخنرانیها و جلسات عمومی گسترده را که در جریان آن، در زمینه مشکل ترین مسائل، بحث و گفتگو می شد را به خاطر می آورم: موافقت یا مخالفت سیاسی با این یا آن حزب، انجام عملیات نظامی در این یا آن جبهه، مسائل اقتصادی این یا آن کارخانه، این یا آن منطقه و اوضاع بین المللی. من خیلی زود قانع شدم که ارتباط حزب با تودهها، برای “جمهوری اسپانیا” یک نیروی اساسی است و پا برجاترین و محکم ترین ستون آن هم نیروی “دولورس”- “پاسیونا را” بود. او در حقیقت روح مردم را در جنگ برای استقلال و آزادی سیراب می کرد. “دولورس” نسبت به سالهای اولی که او را شناخته بودم تغییر کرده بود. او موفق می شد عقب ماندهترین، مذهبیترین، متعصب ترین و بی سوادترین افراد را به مبارزه جلب کند و در ارتباط با ضرورت اتحاد و مبارزه، حتی از افراد آنارشیست، جنگجویانی آگاه و با انضباط پدید آورد و مقامشان را تا حد پیشگامان سیاسی مردم اسپانیا ارتقاء دهد.
به فعالیتم در تحریریه “ولونتاریو دلا لیبرتا” که در “مادرید” چاپ می شد ادامه می دادم. اما به رغم دیدارهای مکرر با “کامن” به نظرم می آمد از خوانندگان خیلی فاصله دارم. زمانی که در “پاریس” بودم تا این حد از ایتالیا احساس دوری نمی کردم ، شاید به این خاطر بود که من کارگران ایتالیایی را خوب می شناختم، در حالی که جنگندههای گاریبالدی را با این عنوان هنوز ندیده بودم. در نتیجه خیلی خوشحال شدم که بلاخره تصمیم بر این شد که هیات تحریریه های مختلف را به “مادرید” منتقل کنند….
سفر به “مادرید” خیلی پر ماجرا تر از سفر از “بارسلن” به “مادرید” بود. فاصله زیاد نبود، اما اتومبیل فرسوده ای ما را می آورد و می بایستی هرچند یکبار به خاطر این که خراب می شد بایستد. شب به “مادرید” رسیدیم. فورا به “کاله ولاسکه” که محل “بریگاد بینالملل” بود رفتیم…..
ساختمان قدیمی که ما در آن سکونت داشتیم از قرار معلوم قبلا متعلق به یک دکتر بود. با این که “لونگو” به من اجازه نمی داد که به سنگر بروم و جنگجویان گاریبالدی را ببینم، اما آنان هر زمان که فرصتی دست می داد پیش من می آمدند. با آن ها در مورد روزنامه صحبت می کردم، از آنها طلب همکاری می کردم و از آن ها می خواستم و اصرار داشتم که انتقادات خود را مطرح کنند. علاوه بر اینها، می توانستم به چاپخانه بروم وبا کارگران چاپخانه صحبت کنم.
کمی قبل از جنگ تاریخی “گواردا لاخارا” سر و صدای این که داوطلبان “گردان گاریبالدی” می خواهند به خانه برگردند پیچیده بود. بنظر می آمد که فرمانده “پی چاردی” گفته بود: “این وظیفه را داوطلبان برای مدت شش ماه قبول کرده بودند و از آن جایی که شش ماه تمام شده، داوطلبان آزادند. رزمندگان گاریبالدی وظیفه خود را انجام داده اند. آنها از “مادرید” دفاع کرده و متجاوزین را عقب رانده اند و از آن پس اسپانیایی ها می توانند جنگ را ادامه دهند”. نمی دانستم این حرف ها تا چه اندازه حقیقت داشت. در هرحال “پی چاردی” برای این که کارش خاتمه یافته بود درخواست کرد که به “پاریس” برگردد. از آن پس هم تقاضای خاتمه دادن به خدمت از جانب همه رزمندگان گاریبالدی شروع شد. ما می دانستیم که مبارزین چقدر خسته اند. آنها از زمانی که پایگاه “آلباسته” را ترک کردند تقریبا بدون وقفه در سنگرها بودند، بنابراین حق داشتند که بخواهند فامیل شان را ببینند و چند روزی را در “پاریس” بگذرانند. اما اگر همه داوطلبان یا اکثر آن ها می خواستند به عنوان خاتمه خدمت موقتی حرکت کنند، دیگر کسی از گردان گاریبالدی باقی نمی ماند.
“لونگو” از من خواست تا بروم با رزمندگان صحبت کنم. بنظر او من برای این کار مناسب تر بودم، زنان آنان و بسیاری از خانواده آنها را می شناختم. مدت کمی بود که به آنجا آمده بودم و بنا براین می توانستم حامل اخبار تازه ای برای آن ها باشم. لازم بود با داوطلبان به طور منطقی صحبت کنم و ببینم حقیقت صحبت هایی که این جا و آن جا به گوش می رسد چیست. از فرصت استقرار چند روزه گردان در دهکده ای در چند کیلومتری جبهه، استفاده کردم و به آن جا رفتم. این اولین باری بود که اجازه داشتم به محل رزمندگان بروم. آنها میهمانی بزرگی ترتیب داده بودند. با خیلی ار آنها به طور جداگانه صحبت کردم، بعد متوجه شدم که بخش بزرگی از صحبتها در ارتباط با مراجعت به منزل، درست است. بنا بر این از کمیسر سیاسی درخواست کردم اگر بشود با همه رزمندگان در جمع صحبت کنم……
قبل از هر چیز از رفقا پرسیدم، کدام بخش از حرفهایی که پخش شده بود حقیقت داشت؟ به آنان یاد آوری کردم، به خاطر چه به “اسپانیا” آمده بودند و متاسفانه هنوز در آن جا مانده بودند. در ارتباط با بمبارانهایی که هر روز خانهها را در “مادرید “هدف قرار می داد، از کشتار زنان و بچهها در اثر توپها و تیرهای ایتالیایی اتفاق می افتاد و از تشکیلات فاشیستی که شهرها را احاطه کرده بود صحبت کردم. در مورد “ایتالیا” و از اهمیت پشتوانه ای که مبارزه رزمندگان گاریبالدی برای ضد فاشیسم ایتالیا در برداشت صحبت کردم و به انعکاسی که مبارزات گردان گاریبالدی در بین کارگران فرانسه، بلژیک، ایتالیا، آمریکا و اتحاد شوروی داشت اشاره کردم. “پی چاردی” به مرخصی رفت ولی از بین مبارزین گاریبالدی تعداد کمی تقاضای مرخصی کردند. چند روز بعد در طول غیبت “پیچاردی” جنگ “گواردالاخارا” اتفاق افتاد.
لیلا
فروردین ۱۴۰۲