به مناسبت ۸۲ مین سالگرد پیروزی انقلاب کبیر اکتبر ۱۹۱۷ (روسیه).
پرولتاریا تنها با برپا نمودن حزب خاص سیاسی خویش میتواند به مثابه یک طبقه عمل نماید. (مارکس کنفرانس لندن انترناسیونال اول ۱۸۷۹).
۸۲ سال پیش در ۷ نوامبر ۱۹۱۷ در شرایطی که جنگ جهانی امپریالیستی اول اروپا را به ویرانه ای تبدیل کرده و میلیونها انسان را به کام مرگ کشانده بود. پرولتاریا دهقانان و سربازان انقلابی روسیه تحت رهبری حزب بلشویک با قیام پیروزمندانه شان دولت بورژوائی کرنسکی را سرنگون کرده دیکتاتوری پرولتاریا و حکومت شورائی را برپا نمودند سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان آغاز گردید و حاکمیت جوان سوسیالیستی در میان خون و آتش و ویرانی ناشی از جنگ جهانی اول در اولین گامها آزادی و برابری زنان با مردان حق ملل ساکن روسیه در تعیین سرنوشت خود، حذف حقوقها و مزایای کلان سرمایه داری لغو قراردادهای ناعادلانه با کشورهای سرمایه داری و غیره را به رسمیت شناخت شلیک توپهای انقلاب اکتبر اعلان تاسیس اولین حکومت کارگری ملکی بر نظام شورائی در کشوری به وسعت یک ششم کره ی خاکی، آغاز دوران جدیدی را در رهایی پرولتاریا و ملل ستم دیدهی جهان از زیر سلطه ی بورژوازی و بقایای نظامهای ارتجاعی کهن، نوید داد. با این انقلاب بشریت وارد مرحله ی تازه ای از تاریخ خود شد که در آن دو قطب پرولتاریای انقلابی و بورژوازی ارتجاعی در برابر هم صف آرائی کرده و دیگر هیچ رویداد جدی، اجتماعی بدون تعیین تکلیف با این دو قطب نمی توانست قابل حل و قابل دوام باشد.
پیروزی انقلاب اکتبر در ضعیف ترین حلقه ی زنجیر اسارت جهانی امپریالیستی مردم زیر استثمار ستم طبقاتی استعمار و نابرابری، جنسی ،نژادی مذهبی و غیره را به حرکت درآورد تا بلند شده و این زنجیر اسارت را از هم بگسلند در کشورهای پیشرفته ی سرمایهداری نیز طبقه ی کارگر و زحمتکشان در مصاف با بورژوازی در عرصههای کسب حقوق پایمال شدهی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی شان و در جریان مبارزات سخت و خونینی به دست آوردهای قابل ملاحظهای رسیدند. تصور این که چنین پیروزی عظیم ،تاریخی بدون رهبری حزب بلشویک در روسیه امکان پذیر بود تصوری عبث و به دور از واقعیتهای آن زمان است. کافی است به عمل کرد حزب کارگری اپورتونیست (منشویکها) و حزب سوسيال انقلابيون (وابسته به خرده بورژوازی و به ویژه دهقانان نظری بیاندازیم که به دنباله روی از بورژوازی تازه به قدرت رسیدهی روسیه میپرداختند تا معلوم شود حزب بلشویک روسیه چه نقش عظیمی را در این پیروزی به عهده داشت.
اما این درس تاریخی امروز به دلیل شکست سوسیالیسم در اولین مصاف تاریخی اش با کاپیتالیسم توسط محافل نظری امپریالیستی و “کمونیستهای نیمه راه کم رنگ جلوه داده میشود تا پرولتاریا را از داشتن مغز رهبری کننده آگاه پیشرو و مبارز محروم نموده، آن را در پیچ و خم مبارزات بغرنج طبقاتی سرگردان ساخته و غرق در رفرمیسم نموده و نگذارند بار دیگر تحت رهبری پیش آهنگ اش حزب کمونیست قد علم کرده و برای رها نمودن بشریت از زیر شلاق استثمار و ستم طبقاتی !استقرار جامعهی جهانی فارغ از استثمار انسان از انسان جامعهای که در آن یکی در خدمت همه و همه در خدمت یکی باشند به طور پیگیر و قاطعی مبارزه نماید!
چرا رهبری انقلاب پرولتری توسط حزب کمونیست اجتناب ناپذیر است؟
اگر به نیم قرن گذشته برگردیم. در آن زمان در جنبش مدعی دفاع از طبقه ی کارگر، سوسیالیسم و کمونیسم کمتر با نظراتی بر میخوردیم که ضرورت رهبری حزب کمونیست را در انقلاب پرولتاریایی به زیر علامت سوال میبردند در آن زمان حقانیت و ضرورت چنین رهبری در جنبش کمونیستی و کارگری امر مسلّم و ثابت شده ای از نظر تاریخی بود. از جنگ جهانی دوم اشتباهات حزب کمونیست شوروی و متعاقب آن غصب رهبری حزب کمونیست شوروی توسط دار و دسته ی رویزیونیست خروشچف، برژنف بروز اختلاف و انشعاب در احزاب کمونیست و جنبش کارگری اوج گیری شدید مبارزات ایدئولوژیک در جنبش کمونیستی زمینه را برای به زیر علامت سوال بردن حتا بدیهیات کمونیسم فراهم نمود. تفرقه و تشتت فکری توسط محافل نظری امپریالیستی نیز دامن زده شد و جدائی احزاب و سازمانهای کمونیست از طبقهی کارگر و تودههای مردم شروع شد. نتیجهی طبیعی این وضعیت رشد سکتاریسم و فرقه گرائی بود. در چنین وضعیت نامساعدی انواع و اقسام “تئوریهای یک جانبه و مافوق طبقاتی توسط افراد یا گروههایی که کوچکترین پیوندی نیز با طبقه ی کارگر و تودههای زحمت کش نداشتند، چپ و راست ظاهر شد. پلورالیسم سیاسی در سوسیالیسم ضامن جلوگیری از بوروکراتیسم معرفی گشت. رهبری حزب کمونیست به مثابه روندی غیر دموکراتیک معرفی شد و کار شورائی تنها راه نجات اعلام شد. متعاقب آن پست مدرنیستها وارد کارزار شدند تا ادعا کنند که در جهان طبقاتی باید اداره ی کلیهی امور توسط شهروندان صورت گیرد و لذا وجود سیاست را عامل بدبختی معرفی کردند و سیاست زدایی را در لفافهی شهروند گرایی تبلیغ نمودند. در نتیجه به نظر می رسد که کار را باید از نو شروع کرد و به اثبات مجدد امور مسلم و تجربه شده و در تجربه به اثبات رسیده پرداخت، گامی به عقب گذاشت تا بتوان خیز مجدد را با ضرب آهنگ بیشتری تدارک دید اکنون که تئوریسینهای خرده بورژوائی و بورژوازی دست اندر دست رویزیونیستهای رنگارنگ بی اعتبار جلوه دادن تئوری مارکسیسم از جمله در زمینهی حزب سازی را در دستور کار خود قرار داده و کار نیروهای سرکوبگر بورژوازی را در از بین بردن کمونیستها و تشکلهای کمونیستی تکمیل میکنند ضروری است به دفاع از حقانیت تئوری مارکسیستی در زمینه ی حزب سازی پرداخته و نشان دهیم که بدون رهبری حزب کمونیست مبارزات پرولتاریا در صحنه ی جهانی نمی تواند از حد خواستهای رفرمیستی جلوتر رفته و لذا کورمال کورمال پیش رفته و برای بورژوازی این فرصت طلایی را فراهم می سازد تا با ایجاد وسیعترین تفرقه در درون طبقه کارگر و تحمیل مصائب باز هم بیشتر بر آن بر اورنگ جهانیاش نشسته و نظام استثمارگری و ستم گری خود را بی دغدغه برای چند صباح دیگر تداوم بخشد.
حال که وجود این همه احزاب متعلق به طبقات و گروههای مختلف اجتماعی کافی برای اثبات ضرورت حزب پرولتاریا نیست پس لابد این احزاب براساس خواب نما شدن برخی افراد به وجود آمده اند و این که صدها سال از تاریخ تشکیل احزاب میگذرد و بازهم احزاب به زندگی خود ادامه می دهند این امری تصادفی بوده است و بدور از عقل میباشند!! اما واقعیت چیز دیگری است. علت وجود احزاب اعم از بورژوائی یا پرولتری محصول شیوه ی تولید سرمایه داری است و تا زمانی که این شیوه ی تولیدی پا برجا بماند، احزاب نیز در عرصه ی سیاسی و هدایت اقتصاد کشور، نقش مهمی را ایفا خواهند کرد.
مارکس در پیش گفتار درباره ی نقد اقتصاد سیاسی (۱۸۵۹) مینویسد: بررسیهایم به آن جا منجر شدند که روابط حقوقی نظیر اشکال دولتی نه به خودی خود و نه بر اساس به اصطلاح تکامل عمومی روح انسانی قابل فهم هستند بلکه ریشه در مناسبات مادی دارند که آن مجموعه را هگل بر اساس جریان انگلیسیها و فرانسویهای سده ۱۸ زیر نام جامعه مدنی جمع آوری کرد. انسانها در تولید اجتماعی زندگانی خویش مناسبات معین و ضروری را که مستقل از اراده شان وجود دارند؛ می پذیرند مناسبات تولیدی ای که با مرحله تکامل معینی از نیروهای بارآور مادی شان مطابقت دارند. مجموعه این مناسبات تولیدی ساختار اقتصادی جامعه را میسازند زیربنای واقعی که بر آن روبنائی قضائی و سیاسی قرار دارد. اصولا روندهای اجتماعی سیاسی و روحی زندگی به شیوه تولید مادی زندگی مشروط میشوند این خودآگاهی انسانها نیست که هستی آنها را معین میسازد، بلکه برعکس این هستی اجتماعی آنهاست که خودآگاهی شان را تعیین میکند به نقل از مقاله ناهمزمانی ساختاری دولت حقیقی منوچهر صالحی طرحی نو شماره ۵۶ ص ۹ مهر ۱۳۸۰) مارکس قبلا نیز در جزوه ی درباره ی مسئله ی یهود پائیز (۱۸۴۵) در رابطه با وضعیت انسانها در دو نظام سرمایهداری و کمونیستی نوشت انسان عضو جامعه مدنی انسان به مفهوم واقعی انسان متمایز از شهروند به حساب میآید چراکه او انسانی با امیال نفسانی، فردی و وجودی بی واسطه است. در حالی که انسان سیاسی صرفا انسانی انتزاعی و تصنعی است در شکل مجازی و حقوق انسان واقعی تنها به شکل فرد خود پرست و انسان حقیقی تنها به شکل شهروند انتزاعی شناخته می شود. تنها زمانی که فرد انسان واقعی شهروند انتزاعی را دوباره به خود برگرداند و انسان به عنوان یک فرد در زندگی روزانهاش کار فردی اش و وضعیت ویژهاش به موجود نوع بشری تبدیل شود؛ تنها زمانی که انسان نیروی خویش را بمثابه نیروی اجتماعی بشناسد و سازمان دهد تا دیگر نیروهای اجتماعی را از نیروهای خویش به شکل قدرت سیاسی جدا نکند؛ تنها در آن زمان آزادی انسان به سرانجام خواهد رسید (ص ٢٦ انتشارات سنبله – خرداد ۲۰۰۱ مترجم مرتضی محیط) انگلس نیز در بهار ۷۴۵ به صراحت نوشت وقتی در منچستر بودم به گونهای ملموس برایم مشخص شده بود که حقایق اقتصادی دست کم در دنیای مدرن نیروی تاریخی تعیین کنندهاند و این حقایق منشاء تضادهای طبقاتی امروزی را تشکیل میدهند. در کشورهایی که این تضادها به رشد کامل خود رسیده اند به نوبه ی خود زمینه شکلگیری احزاب سیاسی و مبارزه ی حزبی را به وجود می آورند و بدین ترتیب کل تاریخ سیاسی را تشکیل میدهند آثار منتخب یک جلدی مارکس و انگلس ، چاپ لندن (۱۹۹۸)
قضیه ظاهرا از نظر مارکسیسم روشن است: شیوه ی تولید در هر زمانی روندهای اجتماعی سیاسی سازمان یابی و روحی را مشروط میسازد و این شیوهی تولید در نظام سرمایهداری چیزی نیست جز مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و توزیع و کار مزدوری انباشت ارزش اضافی ناشی از صرف نیروی کار کارگران و تمرکز سرمایه تا سرحد انحصارات عظیم فراملی ها و متعاقب آن شدت رقابت و از خود یگانگی به ویژه در میان کارگران و غیره انعکاس این وضع در عرصه ی سیاسی و به صورت ایجاد احزاب سیاسی وابسته به طبقات و یا افشار معینی در اجتماع، خود را مشخص می سازد. بنابراین در جهانی که نظم استثمار نیروی کار حاکم باشد نه میتوان با سیاست خداحافظی کرد نه از انسانهای خود پرست شهروند حقیقی ساخت و نه از تشکیل احزاب سیاسی جلوگیری نمود و یا چنان شرایطی را به وجود آورد که حقوق انسانهای تحت نظام ظلم و ستم، مراعات شود.
لنین که مدافع بزرگ مارکسیسم و تکامل دهندهی آن بود. برخورد به چپهای آلمانی که دچار انقلابی گری کاذب بودند و فکر میکردند که با انجام انقلاب سوسیالیستی دیگر جامعه ی شهروندی تحقق یافته است در جمعبندی از تجارب انقلاب اکتبر در کتاب بیماری کودکانه چپ روی در کمونیسم نوشت همه میدانند که توده ها به طبقات تقسیم میشوند که توده ها و طبقات را تنها وقتی میتوان در نقطه مقابل یکدیگر قرار داد که بطور کلی اکثریت عظیمی را بدون اینکه مقام در نظام اجتماعی تولید قطعه قطعه شده باشند در مقابل کانگورهایی قرار دهیم که مقام مخصوصی در نظام اجتماعی تولید احراز مینمایند – که طبقات را معمولا و در اکثر موارد، لااقل در کشورهای متمدن معاصر، احزاب سیاسی رهبری مینمایند – که احزاب سیاسی طبق معمول توسط گروههایی کم و بیش ثابت از با اتوریته ترین متنفذترین و مجربترین افرادی که برای پر مسئولیت ترین مقامات انتخاب شده و پیشوا نامیده میشوند اداره میگردند. همهی اینها الفباء است. همه ی اینها ساده و روشن است بجای این مطلب ساده چه احتیاجی بیک قلمبه گوئی و مغلق گوئی بود (آثار منتخب یک جلدی به فارسی ص ۷۴۳-۷۴۲) حال با توجه به مطالب بالا و با توجه به این که کمونیستها مدافع منافع عام جنبش کارگری هستند؛
چگونه میتوان نام بسیاری از تشکلهای مدعی مارکسیست و کمونیست بودن را به این نام صدا زد؟! چرا بسیاری از این تشکلها با اختلاف تراشیهای بی مورد و نا مربوط به فرقه های خودی شان بیشتر عشق میورزند تا به ایجاد حزب واحد کمونیست؟! آیا چنین رفتاری معادل با آن نیست که اینان در عمل طوق بندگی جامعهی مدنی بورژوازی را به مثابه انسانهای خود پرست برگردن انداختهاند؟!
آیا از خود بیگانگی موجود در بین این تشکلها و حتا افراد حکایت از آن ندارد که اینان فرد مدنی را بر فرد شهروند ترجیح داده و لذا در جهت تحقق فرد شهروند قدم بر نمی دارند؟! پرولتاریا خواستار تغییر بنیادی جامعهی طبقاتی از مدنی به شهروندی است و لذا از طریق انقلاب اجتماعی می کوشد تا مناسبات کهنه و عقب مانده را در زیر بنا و روبنای جوامع بشری بر انداخته مناسبات سوسیالیستی و سپس کمونیستی را جایگزین آن نماید از این جا روشن میشود که بورژوازی با تمام وجود و امکاناتش در برابر این خواست عادلانه ی پرولتاریا مقاومت کرده و حتا از کسب قدرت حاکمه توسط پرولتاریا، لحظه ای از توطئه و تلاش برای بازگشت به نظام بورژوائی دست بر نمی دارد.
بنابراین از یک سو قبول تعدد احزاب در سوسیالیسم نه در رابطه با اصول آزادی شهروندان، بلکه زمینه ی تحمل بار گذشتهی رقابتی است که در سوسیالیسم هنوز باقی هستند زیرا احزاب برای مبارزهی سیاسی طبقاتی معنا پیدا میکنند و از سوی دیگر تن ندادن به امر ایجاد حزب واحد کمونیست با وسیع ترین امکان اجرای دموکراسی پرولتری تحت هر عذر و بهانهای به تعویق انداختن تحقق آن میباشد: دارندگان چنین نظریهای نه در سمت پرولتاریا بلکه در سمت بورژوازی ایستاده و نقشی جز متفرّق نگهداشتن پرولتاریا در لفافهی دفاع از آن ایفا نمی کنند! فرقهها در شرایطی که ایجاد حزب کمونیست به امر ضروری و مبرم پرولتاریا بدل شده باشد نقشی ارتجاعی پیدا می کنند اگر در جهت ایجاد حزب کمونیست حرکت ننمایند و خود پرچم کمونیسم را بلند کنند؟
بولتن نظرات شماره ۲۹
۱۵ آبان ۱۳۸۰ ابراهیم
پایان قسمت اول