این نامه از نامه های زندان آنتونیو گرامشی (22/01/1981 – 27/04/1937) نیست. او در سال 1926 به زندان افتاد، و این نامه به تاریخ 9 فوریه 1924 می باشد، که یک سال از بازگشت او از اتحاد شوروی گذشته بود. او در این تاریخ فقط سی و سه سال داشت.
این نامه در هشت صفحه A4 به زبان ایتالیایی نشر یافته است. که من فقط تا اکنون فرصت ترجمه دو صفحه آن را داشته ام، امید به ادامه کاری
اساسا همان طور که گونه ای دیگر گفته بودم، تاریخ چپ/سوسیالیزم/کمونیسم/انقلاب اکتبر/انقلاب چین…… در برخی از اوقات با یک جانبه نگری همراه بوده است، اما توسط انقلابیون کم شمار و نادری هم چون گرامشی و لوگزامبورگ و …. به شکل نامه پراکنی به ثبت رسیده است. که در صداقت، جان فشانی، احاطه خوب به تئوری، و در مرکز تحولات بودن آن ها،….. هیچ جای شبهه ای نیست. آنتونیو گرامشی اکنون هم که حال و هوای ایتالیای پنجاه سال قبل وجود ندارد، کماکان مورد احترام اکثریت مردم آن کشور می باشد.
در برخی از پرانتزها، “م. ا” نگاشته شده است ، که به معنای توضیحات مترجم می باشد.
م. اسفندیاری
https://www.associazionestalin.it/PCI_3_letteragramsci3.html
نامه آنتونیو گرامشی به “پالمیرو تولیاتی” (Palmiro Togliati, 1893 – 1964 در این نامه به اسم مخفف “پالمی” خوانده می شود.) و “اومبرتو ترراچینی” ( Umberto Terracini, 1895 – 1983 ، از رهبران حزب سوسیالیست ایتالیا و بعدها از بنیان گذاران حزب کمونیست 1921/01/21 ، از رهبران پارتیزان ها در ایالت “پئیمونت” در سالهای 1943 – 1939 ، از مخالفان استالین در کنگره پنجم کمینترن، که با نام مخفف “اوربانی” خوانده می شود)، و دیگر رفقای کمیته مرکزی از جمله :……………Nicola Bombacci, Amadeo Bordiga, Onorato Damen, Bruno Fortichiari
به تاریخ 9 فوریه 1924 ، از مجموعه مقالات “شکل بندی و فرماسیون گروه رهبران حزب کمونیست ایتالیا 1924 – 1923 ” ، صفحات 186 تا 201 .
رفقای عزیز
با کمال میل و مسرت از پیشنهاد رفیق “اوربانی” جهت بیان نظرات خود، هرچند فشرده، در خطوط کلی استقبال می کنم. این اظهار نظر نه فقط در جهت بهبود شرایط داخلی و کنونی حزب ما و واکاوی گرایشات جدید و متفاوت در آن است، بلکه در این مقطع تاریخی احتیاج و الزام به بحث درباره اتفاقات آینده و آینده نگری ما در خدمت توده های حزبی می باشد. قبل از هر نکته لازم به توضیح می دانم که با شناخت و آگاهی از روحیه و روان شناختی غالب درون حزبی مان، یعنی اینکه هر گونه تلاش جهت انتقاد از خود، و گذر از دگماتیسم، با عدم اشتیاق به گفتگو با سد و پرچم “مهم نبودن و بی ارزش پنداشتن” بحث و تبادل نظر مواجه می شود، در نتیجه در این برحه کنونی از تاریخ حزبمان مایل نیستم که برخی از مسایل را بیش از حد بشکافم.
اوضاع و وضعیت داخلی کمینترن: باور و اعتقاد به آنالیز و جمع بندی “اوربانی” درباره نظرگاه های جدید و پدید آمده پس از اتفاقات اخیر در آلمان و بازتاب آن در کمینترن، را نداشته و ندارم. همان طور که سال گذشته هم بر خلاف نظر رسمی کمیته مرکزی مان، به مایل شدن کمینترن به راست اعتقاد نداشتم. اکنون هم بر خلاف گرایش و نظرگاه غالب در کمیته مرکزی مان، باور ندارم که کمینترن به “چپ” گرایش پیدا کرده است. این هم دوباره به همان علل فوق بوده که عدم فضای بحث و گفتگو و تبادل نظر و دگماتیسم می باشد. به نظر من “اوربانی” از اساس و مطلقا اشتباه می کند، و یا حداقل فقط ظاهر ماجرا و مسایل را می بیند. آن چه به روسیه مربوط می شود، من همیشه اشراف داشته و در جریان بوده و می دانسته ام که، در توپوگرافی و موزاییک فکری فراکسیون و گرایش “رادک”Karl Berngardovch Radek 1885 – 1939 ، “تروتسکی” Leon Trotsky 1879 – 1940، و “بوخارین” Nikolai Bukharin 1888 –1938 بر این باور هستند که فقط آن ها و تنها آن ها، نمایندگان تفکری چپ می باشد؛ و “زینویوف” Grigory Zinoviev 1883 – 1936 ، “کامنیوف” Lev Kameniev 1883 -1936 ، “استالین” Joseph Stalin 1878 – 1953 ، متمایل به راست هستند. و لنین هم به زعم آن ها در مرکز و بینابینی بوده و سعی دارد در تمامی شرایط نقش داوری را ایفا کند. واضح است که با ادبیات سیاسی امروز (1924) می گویم. همان طور که می دانید، هسته و گروه به اصطلاح “لنینی” بر این باور است که موضع گیری ها و مواضع این “توپوگرافی ها” (چارت های فکری)، اساسا و مطلقا خیال بافی و در واقع فریب بوده، و پلمیک های آن ها همیشه نشانگر “چپ های امروزی” ، که چیزی جز منشویسم قبل از 1917 و آراسته به تزیین زبان امروزی (24/1923) و “انقلابی” نمی باشد. و این در حالی است که آن ها حتی قادر به تجزیه و تحلیل روابط میان نیروهای واقعی در صحنه نمی باشند. روشن است که در واقع در طول تمامی تاریخ و اتفاقات انقلاب روسیه، تروتسکی از منظر سیاسی چپ تر از بلشویک ها بوده است، اما در حیطه و مقوله سازماندهی، او یا از در مخالفت در آمده و یا حتی نظرگاه هایش بیشتر نزدیک به منشویک ها بوده است. همه می دانیم که در 1905، تروتسکی خواهان یک انقلاب سوسیالیستی و کارگری بود، و فکر می کرد که شرایط آن فراهم است. در حالی که بلشویک ها خواهان ایجاد جبهه واحد با دیکتاتوری (هژمونی) سیاسی کارگران با دهقانان بودند، که در واقع بدیلی در قبال رشد و توسعه سرمایه داری روسیه بود. به نظر بلشویک ها در آن دوران (1905) به علت شرایط نا آماده و عدم توازن قوا، هر گونه حمله و تعرضی به ساختار اقتصادی، اشتباه ارزیابی می شد. همان طور که همه می دانیم، در نوامبر 1917 لنین و اکثریت حزب متمایل به نظرگاه تروتسکی و گرایش به تصرف همه جانبه دولت، یعنی نه فقط تصرف قدرت سیاسی، بلکه واژگونی نظام اقتصادی شده بودند. و این در حالی بود که “زینویوف” و “کامینوف” ، کماکان بر روی نظرات سنتی حزب پافشاری می کردند. آن ها خواستار دولتی از اتحاد انقلابی و با شرکت منشویک ها و سوسیالیست های انقلابی بودند و در نتیجه آن ها خروج شان را از کمیته مرکزی اعلام کرده و بیانیه ها و مقالاتی در روزنامه های غیر بلشویکی منتشر کردند، و حتی چیزی نمانده بود که به انشعاب و جدایی بیانجامد. در نتیجه روشن است که اگر در نوامبر 1917 ، کودتا با شکست مواجه می شد، همان طور که در اکتبر با ناکامی مواجه شده بود، احتمالا “زینویوف” و “کامینوف” و “گرایش آلمانی” ، از حزب بلشویک جدا شده و به منشویک ها می پیوستند.
در ارتباط با بحث ها و پلمیک هایی که به تازگی در روسیه اتفاق افتاده است، و با توجه به غیبت طولانی لنین در رهبری و تصمیم گیری ها، اکنون روشن شده است که چگونه تروتسکی و اپوزیسیون درن حزبی، به شدت نگران بازگشت و عقب گرد به تفکرات گذشته بوده اند، که می توانست به خسارت های جبران ناپذیری بیانجامد. خواست شرکت دادن هر چه بیشتر عناصر کارگری در زندگی و تصمیمات حزبی و کاهش قدرت بروکراتیک حزبی و اعضای قدیمی، از همین جا نشات می گیرد (اشاره ای به آخرین نامه لنین به کمیته مرکزی، که به نام وصیت نامه معروف شده است. م.ا). این پیشنهاد و نامه در واقع تلاشی در راستای تثبیت انقلاب روسیه که ماهیتی سوسیالیستی و کارگری داشته، و جهت جلوگیری از حرکت آهسته و زیرپوستی به سوی تئوری “دیکتاتوری دموکراتیک” که در واقع پوشش خارجی و ظاهری سرمایه داری رو به رشد می باشد، بیان شده است. و این تئوری در واقع و در نهایت برنامه و هدف “زینویوف” و دوستانش در نوامبر 1917 بوده است.
این به نظرم تصویری از اوضاع و موقعیت حزب بلشویک روسیه در شرایط کنونی می باشد. که بسیار پیچیده تر و عمیق تر از آن است که “اوربانی” آن را می بیند و تصور می کند. تنها نکته جدید پیوستن “بوخارین” به گروه “زینویوف”، “کامینوف” و استالین می باشد (توضیح ناشر ایتالیایی از قول پالمیرو تولیاتی: نظر و قضاوت گرامشی در این مورد و درباره مواضع متفاوت رهبران حزب بلشویک تماما دقیق نیستند، متاسفانه گرامشی در این دوران به اطلاعات دقیق تری دسترسی نداشت).
هم چنین و در نتیجه در ارتباط با اوضاع آلمان، به نظرم می آید که اتفاقات و نتایج بر خلاف آن چیزی است که “اوربانی” تشریح می کند.
هر دو گروه و جناح در رهبری حزب کمونیست آلمان، ناتوان و ناکارآمد هستند. البته جناح به اصطلاح اقلیت فیشر-ماسلوف ( Ruth Fischer 1895 – 1961 از بنیان گذاران حزب کمونیست اتریش و Arkadi Maslov 1891 – 1941 از رهبران حزب کمونیست آلمان KPD )، بدون شک نماینده اکثریت پرولتاریای انقلابی می باشند. اما آن ها نه نیرو و قدرت سازماندهی لازم جهت یک انقلاب پیروزمند را دارا می باشند، و نه سودای یک نقشه راه و رهبری مستحکم و قابل اطمینان را که به مراتب فاجعه بار تر از اکتبر سال گذشته (اکتبر 1923، تلاش حزب کمونیست آلمان جهت سرنگونی دولت) نباشد را در سر می پروراند. شکی نیست که آن ها متشکل و دربرگیرنده اکثریت عناصر جوان و اکتیویست و فعال درون حزبی هستند. آن ها در شرایط کنونی فقط به علت کمبود و خسران رهبران با تجربه، در راس اپوزیسیون قرار گرفته اند، که در آلمان امری تاریخی و جا افتاده است.
از طرفی دیگر جناح و گروه براندلر- تالهایمر (Heinrich Brandler 1881 – 1967 نویسنده و فعال کمونیست و از رهبران حزب کمونیست آلمان، August Thalheimer 1884 – 1948 از رهبران حزب کمونیست آلمان)، از منظر ایدئولوژی و آمادگی، از جناح اول قوی تر و منسجم تر هستند. اما آن ها هم در مقایسه با جناح رقیب، درباره برخی از مسایل ومشکلات ریز و درشت، نقاط ضعف خود را دارا می باشند. “براندلر” و “تالهایمر” مبدل به واعظین خطیب (آمپریسم و تئوری گرایی و مفهموی چون تئولوگ های مذهبی – م . ا ) شده اند. آن ها بدون توجه و درک از نقش تاریخی طبقه کارگر، در پی متحدی از بدنه طبقه کارگر هستند، حتی اگر این متحد، اریستوکراسی کارگری آلمان، که امروزه توسط سوسیال دموکرات ها کنترل می شود، باشد. آن ها با امید به این که بتوانند شعار اصلی را که همان دولت کارگری / دهقانی است را تغییر بدهند، باور بر این دارند که می توانند حلقه واسطه میان برنامه های صنعتی شدن و فزاینده در نظام سرمایه داری و شوراهای کارگری باشند، و نقش رقیب سوسیال دموکرات ها را بازی کنند. کدام یک از این دو گروه و جناح متعلق به چپ و یا راست هستند؟ بی اغراق مساله کمی بیزانتینی به نظر می آید.
طبیعی است که “زینویوف” در شرایطی نیست که بتواند علنا به “براندلر” و “تالهایمر” به عنوان اشخاصی ناتوان و بی ارزش حمله کند. در نتیجه او مقوله مشی و برنامه سیاسی و عدم تحقیق و بررسی و اشتباهات فردی آن ها را پیش می کشد، و آن ها را به راست گرایی متهم می کند. از برخی از مناظر که می نگرم، “براندلر” بیشتر از اینکه فقط یک راست گرا باشد، یک “پوچیست” و طرفدار “جاکومو پوچینی” (Giacomo Puccini 1858 – 1924 ، آهنگ ساز معروف ایتالیایی، که ادعا داشت نظر سیاسی ندارد، اما در عمل از برآمدن نازیسم در آلمان و فاشیسم در ایتالیا، دفاع می کرد) است. “براندلر” در سال گذشته و قبل از اکتبر (جناح براندلر با الگوبرداری از اکتبر 1917 روسیه، در اکتبر 1923 در آلمان دست به تعرض نظامی به دولت “وایمار” زدند) ادعا می کرد، که با کودتا می توان قدرت را تصرف نمود، او حتی اطمینان داده بود که حزب تکنیکی و عملا آماده است. اما در همین حال “زینویوف” خیلی بدبین بود و تمایلی به تغییر فوری اوضاع سیاسی نداشت، و از طرفی در کمیته مرکزی حزب بلشویک روسیه هم در اقلیت قرار گرفته بود. اما در واقع مقاله تروتسکی صحنه گردان و هسته اصلی این ماجرا و کشمکش بود، که می گفت: «اگر می شد انقلاب را در تاریخی از قبل تعیین شده به سرانجام رساند»، که به روشنی از طرف “زینویوف” در جلسه بحث و گفتگو “شورای قانون گزاری”، دوباره مطرح شده بود. حال سوال این است که، نتیجه این گونه نظرات و اعمال چه خواهد بود؟
در اواخر ماه جولای و پس از کنفرانس صلح Aja ، “رادک” از یک سری دیدارها و ملاقات ها به مسکو باز می گردد. و حامل اخباری از وضعیت در هم ریخته و ترسناک از شرایط داخلی حزب کمونیست آلمان می باشد. او در گزارشش می نویسد که، دیگر در کمیته مرکزی حزب کمونیست آلمان، “براندلر” اکثریت را نداشته، و اقلیت سابق و گرد هم آمده از عناصر ناتوان و بعضا بی تجربه، که اعتماد و پشتیبانی اکثریت بدنه حزب را جلب کرده بودند، اگر در کنگره Lipsia ، پشتیبانی میانه روها را در درون کمیته مرکزی و مهم تر از همه چیز حمایت کمینترن را جلب کرده بودند، می توانستند در رهبری و کمیته مرکزی هم اکثریت را داشته باشند (نظر رسمی مسکو، نظر اکثریت کمیته مرکزی بود و صحبتی درباره نظرات متفاوت دیگر نمی شد. م . ا ). و کمیته مرکزی حزب کمونیست آلمان فقط دنباله رو تصمیمات مسکو بود. آن ها (گروه اقلیت – فیشر / ماسلوف) به جز چند مقاله کوچک در نشریاتی که مخاطب کارگری هم نداشت، هیچ اقدام دیگری جهت تبلیغ “جبهه واحد” و دولت کارگری نکرده بودند. در نتیجه گروه “براندلر”، پس از گزارش
“رادک” ، به سرعت به تکاپو افتاده و جهت سبقت از جناح اقلیت، دست به آماده سازی عملیاتی که به وقایع مارس 1921 منتهی شد را می زنند (درگیری حزب کمونیست و پلیس دولتی در مناطق مرکزی کشور آلمان).
اگر اشتباهات و کجروی های فوق را در تصویری همه جانبه در نظر بگیریم، واضح است که عامل اصلی آن رفقای آلمان می باشند. رفقای روس، یعنی “رادک” و “تروتسکی” فقط به علت باور به گرد و خاک “براندلر” و دوستانش قابل شماتت می باشند. که باز هم در وقایع فوق، رفقای روس نه از جایگاه راست، بلکه از جایگاه چپ به مساله نگاه و عمل کرده اند.