“ترزا نوچه” ادامه می دهد:
“مسافرت مان از سرزمین فرانسه به سر زمین آلمان هشت روز به درازا کشید. در راه آهن، بعضی از کارکنان زیرگوشی به ما می گفتند: “شجاع باشید، نمی گذاریم به آلمان ببرند تان. ما در تدارک اعتصابیم. پارتیزان ها راه آهن را منهدم می کنند. بمباران های هوایی هم ادامه دارد. شجاع باشید آزادی نزدیک است!” به نظر می آمد که اوضاع همانگونه که کارگران می گفتند بود. در واقع با آن که سه روز بود که از “رومن ویل” حرکت کرده بودیم، فقط هشتاد کیلومتر از پاریس دور شده بودیم. اعتصاب سبب شد که ما یک روز تمام در اطراف پایتخت بمانیم و بعد به محض خروج از حومه شهر، حملات پارتیزان ها آغاز شد. خطوط آهن پی در پی منفجر می شد و آنگاه چاره ای جز این که ترن به عقب رانده شود و با مانور دشواری بر روی ریل درجه دومی مجددا حرکت کند نبود. بمباران های هوایی در عین حال جریان داشت: ا”س. اس.”ها به مجرد شنیدن صدای هوا پیما، خود را زیر ترن می اندختند و مخفی می شدند.
ترن ما فقط شامل واگن های درجه دوم بود. البته در آلمان وضع تغییر کرد و برای نقل و انتقال ها از واگن های مخصوص حمل حیوانات استفاده شد. به واگنی که ما زندانیان را به داخل آن چپانده بودند، واگن دیگری هم متصل بود که آخرین ثروت های چپاول شده از پایتخت فرانسه را حمل می کرد: تابلوهای نقاشی، اشیاء قیمتی، جواهرات و ماشین های گران بها و به دنبال آن هم واگنی بود که شامل زندانیان انگلیسی بود. با این که به شدت تحت مراقبت بودیم، خیلی ها نقشه فرار ریخته بودند. اما واگن ها مدل قدیمی بود و “اس. اس .”ها، پنجره های کوچک آن را با میله های آهنی پوشانده بودند. یکی از ما که از همه لاغرتر بود شبی بارانی موفق شد خودش را از لای پنجره بیرون بیندازد. وقتی که محافظین متوجه شدند، ترن را متوقف و شروع کردند به جستجو. او بی شک جان به در برده بود، چرا که وقتی آلمانی ها دست خالی برگشتند، شروع کردند به تهدید که اگر اعتراف نکنیم رفیق مان به کدام طرف رفته است ما را خواهند کشت. طبعا جواب دادیم که او را قبلا نمی شناختیم و از جریان فراره هم اطلاع نداشته ایم و وقتی او فرار کرده ما خواب بودیم.
روزها می گذشت و به رغم کار شکنی “فران – تیروها” و بمباران های هوایی، به مرز نزدیک می شدیم. سعی کردیم با زندانیان انگلیسی ارتباط برقرار کنیم، اما تلاش ما بی نتیجه بود. از هر وسیله ای استفاده می کردیم تا با مردم در مسیر ترن ارتباط برقرار کنیم و به آن ها بفهمانیم که ترن شامل زندانیانی است که به آلمان برده می شوند. هنگامی که ترن از محله های مسکونی می گذشت، با خاک یا با گل روی شیشه های ترن می نوشتیم و با یک پارچه قرمز و سفید و آبی طرحی از پرچم فرانسه را می ریختیم و روی شیشه می چسباندیم، به امید این که مردم متوجه شوند که ما کی هستیم.
تقریبا تا مرز نتوانستیم بفهمیم که آیا مردم روستاهایی که از آن جا می گذشتیم متوجه شده اند که ترن حامل چه کسانی است یا نه. در محلی توقف کردیم، محلی که نه اسم آن را به خاطر دارم و نه علت توقف در آن جا را. وقتی که از پنجره ها به بیرون نگاه کردیم، حدس زدیم که بایستی یکی از آخرین قسمت های مرز فرانسه باشد. به نظرمان آمد که با صفی از تظاهرات رو به رو شده ایم. چشم هامان از تعجب بازمانده بود. مدتی بود که در فرانسه صف تظاهرات ندیده بودیم.
حتی محافظان ما هم گویی غافلگیر شده بودند. برای این که از نزدیک شدن تظاهر کنندگان به واگن جلو گیری کنند، بی درنگ پیاده شدند واگن را محاصره کردند. در جلوی جمعیت، شهردار محل در حالی که با اشارپ سه رنگ مشخص می شد توسط عده ای که احتمالا مشاوران او بودند همراهی می شد. کشیش کلیسای شهر هم در میان گروهی از خواهران روحانی بود. بعد این که بنظر می آمد تقریبا همه مردم شهر همراهی شان می کنند. در حالی که همه افسران باد به غبغب انداخته بودند، فرمانده ترن خود را معرفی کرد.
شهردار در حالی که به واگن اشاره می کرد، گفت که مطلع شده است ترن، حامل زندانیان فرانسوی است. البته ما هم در این میان ناله می کردیم و سر و صدا راه انداخته بودیم که به آن ها بفهمانیم کی هستیم. او اضافه کرد: در این جا، شورای شهر کوچک شان، همراه با نمایندگان کلیه طبقات مردم تصمیم گرفته اند که از هم میهنان خود به هنگام ترک فرانسه برای صرف ناهار برادرانه دعوت کنند و به این طریق از آنان خداحافظی کنند. همه چیز آماده بود. میز را بر روی زمین خاکی راه آهن به بهترین وجهی مرتب کرده و آماده پذیرایی بودند.
در حالی که به این پیشنهاد گوش می دادیم، به گوش های خود اطمینان نداشتیم که درست شنیده باشند. اما تردیدی نبود که مردم فرانسه در مقابله با اشغالگران آلمانی همان مردم انقلاب کبیر فرانسه بودند که این چنین شجاعت، هوش و لیاقت از خود نشان داده بودند. فرمانده ترن که از این پیشنهاد غافلگیر شده بود قبول کرد. او در برابر خواست آن توده های یکپارچه، قدرت “نه” گفتن نداشت. احتمالا، خیلی هم عجله داشت تا کاری را که مسئول انجام آن است به پایان برساند و زنان و اموال چپاول شده را به دست دیگری تحویل دهد. ما تقریبا در مرز بودیم. برای آن ها صرف نداشت که با مردم آن شهر کوچک، درافتند و رو در روشان بایستند.
بنا براین فرمانده “اس.اس” ها موافقت خود را اعلام کرد، به این شرط که میزهای پذیرایی در دو متری ترن چیده شود و در عین حال غذا به وسیله زنان سرو شود و مردان دورتر بایستند. یکباره، تعدادی میز و صندلی های تاشو، نیمکت و دستمال سفره های سفیدی که مدت ها بود نظیر آن ها را ندیده بودیم و بعد بشقاب و کارد و چنگال، لیوان های بلورین و شیشه های نوشابه بود که دائما ردیف و آماده می شد. این های برای زندانیان بی چیزی که در واقع در اتاق انتظار اردوهای مرگ بودند، بی گمان چیزی در حد یک افسانه بود. در آن فضای فوق العاده دل انگیز، نشستیم و به یاد هم سفران انگلیسی خود که هرگز چهره شان را ندیده بودیم افتادیم. واگن آن ها به آخر ترن وصل شده بود. به اطلاع شهردار رساندیم که قضیه از چه قرار است و از او خواستیم از فرمانده بخواهد تا انگلیسی ها هم مانند ما از ترن پیاده شوند. فرمانده به این بهانه که آن ها فرانسوی نیستند و بنا بر این مقامات محلی حق ندارند آن ها را دعوت کنند، با این کار مخالفت کرد. در این وقت کشیش کلیسای شهر جلو آمد و گفت: ” از آن جا که مذهب ملیت نمی شناسد، به نام خدا از شما می خواهم تا این که انگلیسی ها هم از آخرین ناهار در سرزمین فرانسه برخوردار شوند”. سر انجام در این مورد هم به توافق رسیدند. البته به این صورت که انگلیسی ها در ترن بمانند و غذا و نوشیدنی را از پنجره های ترن دریافت کنند.
بعد از پیاده شن از ترن، بر آن شدیم که با استفاده از لگن و پارچ های آب گرم دست و روی مان را بشوییم. در طول یک هفته ای که در راه و داخل ترن زندانی بودیم، روزی یکبار آن هم به صورت گروهی پیاده مان می کردند به توالت برویم. به شدت بو گرفته بودیم. خیلی از ما زخم و جراحت برداشته بودیم و دست و پایمان باد کرده بود.
در همین فرصت بود که خواهران روحانی و پرستاران شهر به ما دارو های ضد عفونی، باند و گاز دادند که استفاده کنیم و احیانا زخم هامان را ببندیم. آن ها می خواستند قبل از شروع ناهار پاها مان را بشویند، اما فرمانده فریاد زدو اجازه این کار را نداد. بر سر میز غذا نشستیم و همه آن چه را که حد اقل نیمی از شهرنشینان برای ما تهیه کرده بودند خوردیم. آن فرانسویان خوب و اصیل در حالی که غذا را سرو می کردند در گوشمان کلمات محبت آمیز زمزمه می کردند و تشویق مان می کردند شجاع باشیم. آن ها ما را از اخبار مربوط به پارتیزان ها با اطلاع می کردند. بعضی از ما که با هویت واقعی شان بودند آدرس خود را می دادند تا سلام شان را به خانواده هاشان برسانند.
آن ناهار باشکوه تمام شد و وقت آن بود که به واگن های غمگین خود، تحت نظر “اس. اس” ها برگردیم. به رغم “راوس، اشنل” گفتن ها، تا آخرین لحظه پشت پنجره ها باقی ماندیم تا از مهمانداران عزیزمان خداحافظی کنیم. خیلی از آنان می گریستند و این بار نوبت ما بود که به آن ها دلداری دهیم و با کلمات مناسب به جرئت و امید دعوتشان کنیم. بعد در حالی که ترن به حرکت در آمد، ما شروع به خواندن سرود کردیم: ” به امید دیدار مردان “ف. ت. پ”. شهردار اشارپ سه رنگ خود را برداشت و به اهتزا در آورد و تا آخرین لحظاتی که می توانستیم ببینیم آن را تکان می داد.
سپس از پنجره دور شدیم و اینک وقت آن بود که با احساسات ضد و نقیض خود بجنگیم: اندوه، هیجان و خوشحالی. اندوهگین بودیم به خاطر این که فرانسه، فامیل و رفقا را ترک می کردیم. هیجان زده بودیم، چون در آخرین لحظه ها شاهد رویدادی فوق العاده بودیم، رویدادی که حاکی از زیبایی، شجاعت و هم دردی مردم بود. دل ها مان روشن بود، به خاطر آن که همه این ها نوید بخش بود. بله، به رغم همه سختی ها ها می توانستیم و می باید امیدوار باشیم.
در مرز آلمان و فرانسه بودیم. در حالی که قلب هامان فشرده می شد، سعی کردیم به خودمان جرئت دهیم. همه چیز به نظر متفاوت می رسید، حتی هوا. به یک ایستگاه رسیدیم، شاید هم ایستگاه “متز” بود.
در این جا دسته ای از زنان را دیدیم که لباس های ژنده بر تن داشتند و علامت های صلیب به پشت و روی سینه شان بود. گروهی از “اس.اس”ها با سگ ها شان، در حالی که چوبی در دست داشتند آن ها را زیر مراقبت گرفته بودند. همین که یکی از آن ها سرش را بلند می کرد تا نگاهی به ترن بیندارد، چماق هایی بود که بر سرش فرود می آمد. ما اکنون در آلمان بودیم. خشونت و تهدید، توجه ما را جلب کرده بود . از خود می پرسیدیم: “آیا با ما هم همین گونه رفتار خواهند کرد؟”. یکی از زندانیان گفت: “غیر ممکن است. ما افراد سیاسی هستیم . آن ها نمی توانند آن صلیب ها را روی سینه و پشت ما بچسبانند”. انگار بدتر از همه همین صلیب ها بود. به رغم هرچیز که دیده می شد باز ما زن بودیم. ترن دوباره حرکت کرد. کیلو مترها جلو رفتیم و مجددا ترن متوقف شد. حالا دیگر رسیده بودیم. نگهبانان درها را باز کردند و ما را با خشونت از واگن ها به پایین هل می دادند. “راووس، اشنل، اشنل” این یک دستور بود، با آن که آن را می شنیدیم بازهم تکرار می شد. در میان ما کسانی بودند که سرعت چندانی نداشتند، آن ها زیر ضربات چماق قرار می گرفتند تا عجله کنند. چند کامیون در انتظار ما بود. ما در ساربروکن بودیم و همان جا فهمیدیم که راهی یکی از اردوگاه های موقتی هستیم. چند ساعتی زیر آفتاب سوزان سرپا منتظر شدیم. در آن سوی سیم های خاردار متوجه افرادی شدیم که به دور چیزی که بنظر می رسید چاه باشد می دویدند، وای به حال کسی که متوقف می شد و یا از سرعتش می کاست. آن وقت “اس. اس.”ها با چماق و یا با سگ هایی که زیر فرمان داشتند به حسابش می رسیدند.
در چهره آن ها نقشی از بیزاری آمیخته با ترس مشاهده می شد. آن ها، زندانیان اهل شوروی بودند و ما متوجه شدیم هر عملی در این اردوگاه صورت می گیرد، به این خاطر است که زندانیان از نظر جسمی ضعیف شوند. در واقع در این اردوگاه، نه اتاق گازی بود و نه کوره های آدم سوزی. در این جا زندانیان را به طریق دیگری از بین می بردند.”
لیلا مهرماه 1403