3. دسامبر 2023

به دنباله خاطرات ترزا نوچه ۱۵ 

 از کارخانه تا بازداشتگاه

 ترزا نوچه چنین حکایت می کند:

 “اما من شانس کارکردن در کارخانه های فرانسوی را نداشتم. کلاس ما رو به اتمام بود و باید آخرین کار را که سخت ترین قسمت آن بود انجام می دادم……… وقتی به خانه برگشتم احضاریه پلیس را دیدم. به “جی جی” که نگران بود گفتم، ممکن است صرفا مربوط به یک بازرسی معمولی باشد و به او گفتم، اگر تا شب برنگشتم چه کارهایی را باید انجام بدهد، ضمنا به دفتر کلاس برود تا پولی را که برای چند روز کار طلب داشتم دریافت کند. همیشه لازم بود انسان برای بدترین شرایط خودش را آماده کند.

روز بعد خودم را به شعبه خارجی ها در شهربانی معرفی کردم. اتاق پر از زنان و مردان کشورهای مختلف بود. ساعت ها گذشت، وقتی که پرسیدم اجازه است برای خوردن چیزی خارج شویم جواب دادند، خیر می توانید از یک نفر بخواهید که برود و برایتان بخرد.

وقتی “جی جی” دید برنگشتم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که به آن جا آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. به او گفتم فعلا چیزی معلوم نیست، باید منتظر باشم، شاید هم شب را باید همان جا بگذرانیم. به او گفتم به خانه برگردد و دیگر در پی من نیاید. از آنجا که متجاوز از شانزده سال داشت، فکر کردم نکند او را هم نگه دارند.

دیدار “جی جی” خوشحالم کرد. بی شک او منتظر وضع بدتری بود، اما روحیه‌اش را از دست نداده بود. ضربه ای که دستگیری “لونگو” به او وارد کرده بود، برطرف شده بود و او را پخته تر کرده بود. حالا او می توانست در برابر دستگیری من تحمل داشته باشد. شب را همچون دیگران در شهربانی گذراندم. سعی کردم راحت روی نیمکت چوبی دراز بکشم. یک روز دیگر هم در آن جا بودم تا این که ما را به زندان موقت بردند، جایی که مخصوص دستگیر شدگانی بود که متهم بودند و نه مجرم. آن جا سلول ها، اتاق‌ها و راهروهایی برای هواخوری بود. بخش زنان زیر نظر خواهران روحانی بود. غذا هم “سوپ” زندان بود از هر نظر بهتر از شهربانی بود. روز بعد دوباره به شهربانی برگشتیم و در آن جا، کارمندی باز جویی کوتاهی از ما به عمل آورد، بعد همگی را آزاد کردند و ما توانستیم دوباره به خانه برگردیم. اما به ما گفتند: ” حق خروج از پاریس را ندارید و به مجرد احضار، باید خودتان را به پلیس معرفی کنید.

“جی جی” وقتی مرا دید خوشحال شد، خوشحالی که برایم هیجان انگیز بود. فورا پیش “جورجو آمندولا” که توسط “جی جی” از توقیف من با خبر شده بود رفتم و به او گفتم: ” فکر می کنم که این آزادی مدتش کوتاه باشد. اگر حزب به من کمک نکند دستگیر می شوم، شک ندارم که دفعه بعد به طور قطعی بازداشت خواهم شد”. “جورجو” شانه‌هایش را درهم کشید و گفت: ” فکر می کنم امکان تغییر هویت تو برای حزب وجود ندارد”. چرا من که سال‌ها در خدمت به حزب به طور غیرقانونی کارکردم، الان چطور ممکن است حزب مرا به حال خود بگذارد تا دستگیر شوم.

همان طور که “جورجو” پیش بینی می کرد جواب حزب این بود که حتی در صورت نیاز به تغییر هویت باید خودم به تنهایی دست به کار شوم که بنظرم جواب بی معنایی بود. این جواب به مفهوم آن بود که باید دست روی دست بگذارم تا دستگیر شوم. نکات بسیاری در حزب تغییر کرده بود. بعدها فهمیدم که دبیر جدید و موقتی حزب، نسبت به مسائل حزب بی توجه و بی بندوبار بوده است و به همین دلیل عده‌ای دستگیر شده بودند، عده ای هم به کشورهای دیگر رفته بودند. “برتی” هم به آمریکا رفته بود، خیلی از رهبران فرانسوی و ایتالیایی رفتن به مسکو را به کار غیر قانونی ترجیح داده بودند. 

با “جی جی” صحبت کردم کاری بکنیم. او به دفتر کلاسم رفت تا پولی را که طلب داشتم دریافت کند. با او خوش رفتاری کرده بودند و حتی به او فهمانده بودند که اگر مایل است او را قبول می کنند که به جای من کار کند. اما ما هر دو فکر کردیم بهتر است حد اقل او سال تحصیلی‌اش را به پایان برساند، چرا که بعدا هم می توانست کار کند. آنچه که مربوط به من می شد، خیلی روشن بود. من بدون کمک حزب نمی توانستم هویتم را تغییر دهم. با “لونگو” هم نمی توانستم مشورت کنم. چه او و چه بقیه دستگیر شدگان همچنان در “ورنه” بودند. تلگراف من، امکان داشت بعد از یک هفته به اردوگاه برسد. 

حدسم درست بود، دیری نپائید که پلیس بار دیگر احضارم کرد و این بار دیگر هرگز به خانه برنگشتم. این بار مرا از شهربانی به زندان نبردند، ما را سوار بر اتوبوس مخصوص زندان کردند- زنان زیادی از ملیت‌های مختلف همراه من بودند. ما را در “ول دیو” پیاده کردند. محوطه عظیم پیست زمستانی دوچرخه سواری، از زنان و بچه ها پر شده بود. ما نمی توانستیم بفهمیم چه خطری از جانب این بچه‌ها دولت فرانسه را تهدید می کند. در “ول دیو”، “آناماریا” و زن کارگری بنام “د لوکا” را که هم همراه شوهرش او را دستگیر کرده بودم دیدم.

ما سه نفر با یک زن یهودی لهستانی که با هم در شهربانی آشنا شده بودیم، اتاقی را که به دوچرخه سواران اختصاص داشت برای خودمان برداشتییم. روی زمین اتاقک تنگ و کوچک و بدون هوا، حصیری پهن کردیم. فضای اتاقک آن قدر کوچک بود که در وقت راه رفتن همدیگر را لگد می کردیم. در را هم باید شب و روز باز می گذاشتیم تا بتوانیم نفس بکشیم. باوجود این آن جا را به یک محیط خودمانی تبدیل کرده بودیم، در حالی که روی پیست چنین نبود.

 از زمانی که دستگیر شدیم، یک روزنامه هم به دستمان نرسید، اما با خبر شدیم که “موسولینی” به فرانسه اعلان جنگ داده است و این درست در تاریخ دهم ژوئن ۱۹۴۰ بود. این خبر معنی دستگیری ایتالیایی‌ها را روشن می کرد. جای بسی شگفتی بود که به جای فاشیست‌ها ما را دستگیر می کردند. پلیس فرانسه هم به خوبی می دانست که ما ضد فاشیسم، با وجود این دولت رادیکال سوسیالیست “دالادیه” ما را که بر ضد فاشیست‌ها بودیم دستگیر می کرد. در داخل “ول دیو” حتی یک زن را هم نمی شد پیدا کرد که با “اوورا” همکاری کرده باشد و یا از دسته فاشیست های پاریس باشد. همه زندانیان، ضد فاشیست بودند و یا لااقل این طور معرفی شده بودند. همینطور در مورد رفقای آلمانی، لهستانی، رومانیایی و یهودی چنین وجه تشابهی وجود داشت.

در “ول دیو”، چند روزی بدون هوا، بدون چراغ و بدون هیچ امکانی برای شست و شوی جدی ماندگار شدیم. آبی که در اختیارمان گذاشته بودند، از یک سطل بیشتر نبود که باید برای نوشیدن، برای شست و شو و برای هر کار دیگر استفاده می کردیم. وضع آن‌هایی روی پیست بودند از وضع ما هم بد تر بود بچه‌های کوچکتر دائما گریه می کردند. آنان گرسنه بودند و امکان و وسیله‌ای برای تغذیه مناسب آن‌ها وجود نداشت. به علاوه امکاناتی برای تعویض و شستن کهنه‌هاشان هم نبود. بوی بد همه را خفه کرده بود. پلیس‌هایی که روی پیست می آمدند به خاطر هوای کثیف دماغشان را می گرفتند، بی آن که فکر کنند که منشاء آن کثافت کاری خودشان‌اند. بچه‌هایی که کمی بزرگ تر بودند آرام و قرار نداشتند. آن ها روی حصیرها می دویدند، روی زمین دراز می شدند و به رغم اصرار زنان و مادران برای ایجاد نظم و آرامش، همه چیز را به هم می ریختند. عصرها ساعت ۵ کمی سوپ گرم با نان به ما می دادند، در حالی که در زندان وضع مان بهتر از این بود.

به این فکر افتادیم که کاری کنیم. کمونیست‌ها نمی توانستند خود را تسلیم آن برخوردهای غیرانسانی کنند، نه برای خودشان و نه برای دیگران. با کمک “سونیا”، رفیق لهستانی سعی کردیم به چند نفر از آن‌هایی که روی پیست بودند نزدیک شویم. لازم بود هیئتی را به فرماندهی اردو بفرستیم و شکایت کنیم تا اگر نمی خواستند ما را به عنوان زندانی سیاسی در نظر بگیرند، حداقل همان برخوردهایی را که با زندانیان عادی دارند با ما داشته باشند. ما دو ساعت در روز حق هواخوری داشتیم که حق همه زندانیان بود، حق داشتن آب برای شستشوی بیشتر و بهتر، برای شست و شوی کهنه بچه ها، شیر برای بچه های شیر خوار و بلاخره بعضی از وسائل ضروری. فرمانده شروع به داد و فریاد کرد که چه توقعاتی! مگر نمی دانید که جنگ است؟ ما جواب دادیم که می دانیم که جنگ است و علیه جنگ هم همیشه مبارزه کرده‌ایم، به همین خاطر هم تحت پیگرد دولت‌های کشورهای خودمان هستیم و حالا هم تحت پیگرد دولت فرانسه‌ایم. اگر ما به عنوان زندانیان جنگ هستیم، در این صورت باید طبق قراردادهای بین‌المللی با ما رفتار شود. فرمانده به داد و فریادش ادامه داد. اما خود را زیر ضربات پرسش‌ها و استدلال‌های ما می دید. او مثل یک نظامی اصیل، عادت به منطق نداشت و بدتر این که اجازه نمی داد تا دیگران حرف‌های منطقی شان را بزنند. اما از آن جا که ما زن بودیم بلاخره مجبور شد بپذیرد تا وقتی که در استادیم هستیم هر آن چه می تواند انجام دهد. در آنجا زندانی موقت بودیم و باید به یک اردوگاه خارج شهر منتقل می شدیم. اما، آن‌ها وسیله‌ای برای این که زودتر ما را از آن جا ببرند در اختیار نداشتند.

سر انجام، به برخی از خواسته‌های خود رسیدیم. بچه‌های بزرگتر می توانستند خارج شوند و چند ساعتی در روز توی راهرو بازی کنند و همین طور هریک از مادران و بچه‌های شیرخوارشان می توانستند یک چهارم لیتر شیر بگیرند. به بقیه هم صبح‌ها هم یک فنجان قهوه گرم و شیرین می دادند. این‌ها البته از هیچ بهتر بود. در ضمن می توانستیم به خانه خود نامه بنویسیم تا وسائل مورد نیازمان را بیاورند روز بعد “جی جی” و “فرانکو”، پسر “آنا ماریا” آمدند و برایمان کمی غذا آوردند. نفهمیدیم آن را از کجا تهیه کرده بودند”. ص. ۳۳۹ 

 مترجم: ۱) این قسمت از نوشته کتاب بیشتر به ما کمک می کند که به اهمیت مبارزات صنفی و مدنی در شرایط خاص را به موقع تشخیص دهیم . ترزا و رفقایش در زندان بودند. آن ها نمی توانستند پرچم علیه نازیسم و فاشیسم و پرچم مبارزه علیه دولت فرانسه را که در حال مماشات با نازیسم بود بلند کنند، چون براحتی سرکوب می شدند و صداها در گلویشان خفه می شد، اما آن‌ها می توانستند خواست‌هایی را مطرح کنند و حدی برای خواست‌هایشان در نظر بگیرند که رسیدن به آن امکان پذیر باشد. سلامتی خودشان و بچه‌های کوچک برایشان مطرح بود. آنها باید تا حد ممکن تلاش می کردند از نظر جسمی و روحی سلامت باشند تا بتوانند در مقابل شرایط سخت دوام بیاورند و بتوانند به مبارزه خود ادامه دهند. در این سال‌ها به چند مورد اعتصاب غذا در اوین اتفاق افتاد. اعتصاب غذا علاوه بر این که یک مبارزه منفی است، سلامتی زندانی را مورد خطر قرار می دهد. در زندان می شود برای خواست های به حق با توجه به حق داشتن، اندازه نگه داشتن و پیروزی بدست آوردن مبارزه کرد. در این صورت زندانیان نه تنها از نظر جسمی قوی تر می شوند و بعد هم به خاطر کسب پیروزی اعتماد بنفس بیشتری پیدا می کنند و در مبارزه مقاوم‌تر می شوند. این چنین حرکتی روی همه زندانیانی که در یک بند هستند تاثیر می گذارد و احتمالا خبرش هم به بندهای دیگر زندان خواهد رسید. 

 ۲) نکته دیگری که مهم است به آن توجه شود داشتن امکانات برای مخفی کردن رفقای تشکیلات است. تجربه حزب کمونیست ایتالیا در آن برهه عملکردش ضعیف بود. نسبت به بورژوازی و حکومت‌های سرمایه‌داری تا حدی دچار توهم بودند و به اینکه پس از سقوط جمهوری اسپانیا باید شرایط سخت‌تر را پیش بینی می کردند. شاید هم باید همان زمان که رهبری، کادرها و مهاجرین ایتالیایی که در فرانسه فعالیت می کردند پیش بینی شرایط سخت را هم می کردند. این همان تجربه تلخی بود که کمونیست‌ها در سال ۱۳۵۷ به آن توجه نکردند و یا دیر توجه کردند و لطمات زیادی به همگی زده شد. اگرچه مطمئنا با درس گیری از تجارب آبدیده‌تر و قوی‌تر خواهیم شد.

۳)  ترزا نوچه در مورد پسر بزرگش “جی جی” می گوید که زمانی که او دستگیر می شود یک پسر ۱۶ ساله است که نه تنها می تواند خودش را اداره کند بلکه به مادرش که در زندان بود می رسد. با دست گیری پدر اکنون پخته‌تر شده است. این واقعیت دارد. این درست است که هر چقدر سرکوب بیشتر باشد، مقاومت بیشتر است. نمونه بارز آن را در ایران می بینیم. زندان برای مبارزین به مثابه دانشگاه است و انسان‌ها را آبدیده‌تر و در مبارزه مقاوم تر می کند. ما در ایران شاهد چنین قانونمندی هستیم و به وضوح می بینیم جمهوری اسلامی هرچه بیشتر جنایت، شکنجه و کشتار می کند عزم مردم تحت ستم ما، برای خدمت به انقلاب راسخ ترمی شود. مبارزین رفقای عزیز خود را که بدست حاکمین جنایتکارجانشان را از دست داده‌اند را به خاک می سپارند، غم اندوه را به نیرو تبدیل می کنند. 

کارگران که در برگیرنده قشر عظیم مردم‌اند به یاری ستمدیدگان و بی چیزان قادر خواهند شد با تجاربی که همه این سال‌ها بدست آوره‌اند، دست به سازماندهی زنند و انقلاب را به ثمر رسانند و در جهت ساختن ایرانی آزاد، آباد، شکوفا و مستقل با اتکاء به نیروی خود تلاش کنند.

 لیلا

 شهریور ۱۳۴۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *